1. یلدا، شروع نوشتن عاشقانه ‏ها

یلدا!

شب زایش مهر، زایش خورشید.

شب اول زمستان و بلندترین شب سال.

شبی که فردای آن با دمیدن خورشید، روزها بزرگتر شده و تابش نور ایزدی فزونی می‏‏‏یابد.

شب چله امسال برای من متفاوت از هرسال بود، طبق رسم و رسومات قرار بود خانواده مسعود برای این شب مهمان ما باشن. 

زحمت زیادی برای تزئین هدایا کشیده بودن و حدود ساعت 7:30  تشریف آوردن با طبق هایی که با ترمه پوشانده شده بود.

داخل یکی از اونها ماهی سفید، سبزی و برنج بود.


طبق دیگه هم شامل سبد شکلات، جعبه انگشتری، دیس خرمالو، ازگیل و سبد آجیل.


یک سبد میوه خیلی بزرگم بود که آقا محمد نفس نفس زنون از چهار طبقه آورده بودش بالا.

منم از قبل مثل هرسال میز شب چله چیده بودم و یه جاهاییم خالی گذاشته بودم که هدایایی که میارن اونجا بذارم. 

مادر، مونا جان، آقا محمد و مسعود اون شب مهمان ما بودند.

یک حافظ زیبا هم بین هدایا بود که آقا محمد و موناجان زحمتشو کشیده بودن و داخلش نوشته شده بود:

عمرتان یلدایی، دلتان رویایی، روزگارتان بهاری

یلداهای خوشی را برایتان آرزومندیم.

همه چیز عالی بود، شب زیبایی رو کنار هم سپری کردیم، خاطره گفتیم و عکس یادگاری گرفتیم و مهمانها کمی بعد از صرف شام تشریف بردن.

امشب از بابابزرگم خیلی حرف شد، چقد دلم برای همه مهربونیاش تنگ شده، امسال چهارمین شب یلدایی بود که بابابزرگ پیشم نبود.

چقدر دلم می‏خواست حالا باشه حالا که دارم عروس می‏شم، حالا که تو کارم موفقم و عکسم به عنوان برترینها تو فصلنامه چاپ شده.

کاش پیشم بودی، خدایا برای بابابزرگم و همینطور پدر مسعود که جاشون خیلی خیلی پیش ما خالیه از درگاه با کرامتت رحمت و مغفرت طلب می‏کنم.  

طبقه پایینم همه جمع بودن:

عزیز و نه نه        

عمه مرضی و خانوادش      

عمه مهناز و خانوادش        

عمو هادی و خانوادش       

عمو عباس و خانوادش      

لیلا و مامانش

بعد از رفتن مهمونا ما هم رفتیم پایین پیش بقیه و بعد از اینکه اومدیم بالا سعی کردم تو جمع کردن خونه و جابه جایی ظرف و ظروف به مامان که خیلی خیلی خسته بود کمک کنم.

مامان این چندوقت خیلی کارش زیاد شده بود هم خیاطی هم مراقبت از دایی بیژن که تو بیمارستان بود و هم مثل همیشه کلی زحمت کشیده بود که از مهمانهاش خوب پذیرایی کنه.

 به علاوه اینکه این هفته، واقعا هفته پرکاری بود. مسعود و خانواده اش، جمعه پیش از این ناهار مهمان ما بودن.

سارا هم مثل همه شب چله‏ ها خونه ما نبود، خونه خواهرشوهرش مهمون بود ولی از اون جایی که عزیز اعتقاد داره تا سه شب، شب یلداست، دیشب رو که اولین شب زمستانی بود خونه ما بودن.

بعد از ظهر از خونه مادر که به خاطر تولد آرمان زیبا، اونجا ناهار دعوت شده بودم، رفتم خونه سارا و از اونجا برای سفارش مبل، ناهارخوری، کنسول، ویترین و سرویس خواب با احمد آقا، سارا و غزل عزیزم رفتیم کارگاه مهدی حدود دوساعتی اونجا بودیم.

مخم حسابی از قیمتها سوت کشید ولی حداقل مطمئن بودم که چیز خوبی خرید می‏کنم مهدی واقعا کارش عالی بود و همیشه از چوبای خیلی خوب استفاده می‏کرد.

روز تعطیل پرکاری رو گذروندم و شب بعد از رفتن ساراینا خوابیدم.


ادامه مطلب

[ شنبه, ۲ دی ۱۳۹۱، ۰۹:۵۸ ق.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰ ]

بخش نظرات اين مطلب
هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی