277.پدر بزرگ جان

مامان راست میگفت...
دوری و نزدیکی آدمها خیلی تفاوتی در علاقت به آنها ایجاد نمیکنه.

وقتی شنیدم پدربزرگ هم سفر کرده بی اختیار گریه کردم، شاید برای خودم هم جای تعجب داشت...
اما در یک لحظه تمام خاطراتی که از این مرد مرور کردم زیبا بود و هیچ نقطه تاریکی نداشت.
تعریف های همیشگی مامان، شیک پوشی همیشگی پدربزرگ، ادب و احترامی که داشت.
صدای مهربان، قلب مهربان و چشمانی که اغلب پر می شد به خاطر سالهای دوری...
مرد بزرگی بود  با گذشته ای شفاف ...
با وجدان آسوده به خاطر همه سالهایی که عاشقانه برای وطن زحمت کشیده بود و خدماتی ارزنده...
جایگاهت سبز باشد و خوش پدربزرگ جان.
و روحت غرق در آرمش و شادی.

[ پنجشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۱۸ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

276.چهل و هشتمین ماهگردحلقه هامون

 اما دوباره شنبه رسید، 9 بهمن ماه، چند هفته ای بود که اوج حال بدی های من به یک روز در هفته رسیده بود و افتاده بود به روزهای شنبه.

شنبه آقای ناصری من رو رسوند خونه سارا، به اصرار سارا کمی غذا خوردم و بعد خوابیدم، اما هنوز یکم نگذشته بود که حالم خراب شد، غزل هم تو تمام این مدت مثل یه خواهر بزرگتر هوای من و داشت حالم که خراب میشد پشتم رو میمالید مثل همیشه وارد عمل شد.

خلاصه بهتر که شدم مسعود رو خبر کردم تا بیاد و منو ببره بیمارستان، مسعود سریع خودشو رسوند البته با کیک و شمع به مناسبت 4 امین سالگرد عقدمون.


ادامه مطلب
[ يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۴۵ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]