35.جشن عروسی (پارت 1)
آخی، یه نفس راحت کشیدم، بعد از کلی بدو بدو و استرس.
امروز که مینویسم همه چیز آرومه، همه چیز به بهترین نحو ممکن و بخیر و خوشی سپری شد.
من عروس شدم و لباس سپید عروسی تن کردم و با همسرم در جشنی با همه عزیزانی که دوستشون داشتیم شادی کردیم.
خدایا ازت به خاطر همه چیز ممنونم.
بخاطر اینکه مثل همه مراحل بزرگ زندگیم کنارم بودی.
بخاطر اینکه نذاشتی زحماتمون هدر بره.
بخاطر اینکه شبی زیبا برام رقم زدی.
روزهای پرکاری گذشت، مثلا قرار بود روزای آخر قبل عروسی استراحت کنیم تا خستگیهای قبلی در بره ولی برعکس شد.
روز دوشنبه مثلا میخواستم ساعت 10 مرخصی بگیرمو برم که انقد کار پیش اومد که تا 12 شرکت بودم.
تا رسیدم خونه آبی خوردمو رفتم دنبال خریدا.
باغ سپسالار برای خرید کفش پاتختی، دیبا واسه خرید تاج عروسی و گیپور لباس عروس، طلا فروشی واسه خرید زنجیر و بعد از ساعت 6 هم با مسعود دنبال خرید شگون سر عقدو ساعت.
و این پروسه تا 10:30 شب ادامه داشت و آخرین جایی که رفتیم پاساژ ساعت میدان هفت حوض بود که البته ساعت نخریدیم.
شب خونه سارا خوابیدم و صبح تا بیدار شدم رفتم سمت خونه چون وقت آرایشگاه داشتم، ساعت حدود 2:30 بودم که به خونه رسیدمو ناهار خوردم و بعد هم مشغول کارای تزئیناتی شدیم.
مسعود و مامانش هم برای انجام اقدامات اصلاحی روی لباس مادر اومدن منزل ما.
با مسعود سبد بزرگ، سبد قو و کاجو رنگ کردیم.
من برای سبدا تور بریدم و تزئینشون کردم.
برای قوی سبدی هم دو تا چشم مرواریدی و دمو بال توری درست کردم و شگونای عقدو گذاشتم پشتش.
با مامان دوتا بگ حریری هم برای جمع کردن کادوهای عقدو شاباش درست کردیم.
و در آخر هم چون از سگکای کفش عروسی خوشم نمی اومد اونا رو کندم و کفشامو خودم تزئین کردم.
خلاصه اینم از سه شنبه.
من موندم و دو روز دیگه تا عروسی...
چهارشنبه حدودای ظهر سارا و غزل و شادی اومدن خونه ما برای انجام کارای زنونه.
لباس عروس منم که دیگه آماده شده بود، تن کردم تا بقیه ببینن. تازه شادی گفت که برای زیر لباس باید ژپون بگیریم. خاله شعله هم بخاطر گریههای مامان و استرسی که داشت اومد خونمون و تو اون روز تعطیل زدیم بیرون تا خریدهارو کامل کنیم.
به طور کاملا شانسی تونستیم ژپون پیدا کنیم و بخریم و بعد هم خریدهای خلعتی رو انجام دادیم و به خونه برگشتیم.
لباسم با ژپون واقعا عالی شد. سبک سبک و راحت.
من مشغوله کادو کردن خلعتیها شدم و بقیه نفرات هم مشغول ادامه کارهای زنونه.
شب با سارا رفتم خونشون تا از صبح اول وقت برم دنبال هماهنگی های نهایی و پیگیری کارها.
پنجشنبه با طلوع خورشید آغاز شد از 8 صبح با مسعود زدیم بیرون.
اول بانک مهر
بانک ملت
بانک تات
تا تونستیم همه پولامونو یه جا جمع و جور کردیم.
از اونجا رفتیم آرایشگاه گل سرخ و ساعت حضور فردا رو از شون پرسیدم.
بعد از اون، رفتیم گل فروشی و دوباره ماشین عروس و دست گلی رو که انتخاب کرده بودم با مسعود دیدیم و ساعت تحویلو هماهنگ کردیم.
با تماس آقای کاشی زاده تو ساعت فروشی به سمت آتلیه را افتادیم، اونجا عکسامونو دیدیم و از بین اون همه عکس زیبا، خوشگلترینارو برای لیت و عکس 50*70 انتخاب کردیم.
و آخرین جا رفتن به باغ بود از فرشته برگشتیم تهرانپارس و با سارا و احمد و غزل راهی باغ عروسی فردا شدیم.
به باغ که رسیدیم همه چیزایو که مد نظرم بود با خانم موسوی دوباره چک کردم و قول گرفتم که فردا همه چی مطابق میلم باشه.
بابا هم تلفنی با مدیریت اونجا صحبت کرده بود و خواسته همه چیز عالی باشه تا مبادا خدایی نکرده آبرومون بره.
تو مسیر خونه سر نواب احمد و مسعود با مترو رفتن و من و سارا و غزل هم رفتیم خونه پدری تا وسایلاییو که برای فردا لازم داشتیم برداریمو با مامان بریم خونه سارا.
وسایلارو جمع کردیم و من با بابا، مامان و خونه پدری، عزیز و نه نه خداحافظی کردم.
همه به خاطر این جدایی اشک ریختیم و بابا برای اینک اشکاشو نبینم مدت زیادی تو پارکینگ گریه کرد.
راه افتادیم به سمت خونه سارا، نزدیکاری خونه سبزی هم گرفتم تا برای چیدن کنار سنگک سفره عقد مهیا شه.
نون و پنیر و سبزی سفره عقد که فلسفه و سنت برکت داره سالهاست که بخاطر دیزاینای جور واجور که هیچ ربطی به سفره عقد ندارن تو سفره ها دیده نمیشه و من دوست داشتم که حتما باشه.
کل چیزایی رو که برای فردا قرار بود سارا بیاره آماده کردم و حدودای ساعت 11 بود که دوش گرفتمو خوابیدم.
و جالب بود که اصلا استرس نداشتم. یعنی انقد اون روزای آخر کار بود که وقتی برای استرس داشتن نمیذاشت.
تا صبح ...