37. جشن عروسی (پارت 2)
صبح، ساعت یک ربع شش مادر و مسعود با شیرینی اومدن خونه سارا دنبال من.
احمد نون تازه و خامه خرید و بعد از خوردن یک صبحانه مفصل، به سمت آرایشگاه راه افتادیم.
مامان و سارا هم نیم ساعت بعد اومدن و بالاخره من ساعت 11 آماده آماده بودم. نمیدونم عالی بودم یا نه. اما از همه چیز راضی بودم و هیچ حس بدی نمیتونست اون روز اذیتم کنه.
غزلم با من آماده شد و مسعود ساعت 11:20 جلو در آرایشگاه بود و به سمت آتلیه حرکت کردیم. وای که چه حس قشنگی بود. کل شهر به ما نگاه میکردن. آدم باحالاشونم برامون بوق بوق میکردن.
انگار همه شهر با ما شادی میکردن.12 آتلیه بودیم و قرار شد اول عکسای آتلیه رو بگیریم.
تا ساعت 3:30 هم از ما کلی عکسای خوشگل گرفته شد و هم برای کلیپ عروسی فیلمبرداری. دیگه عکسای آخر با عجله و استرس بود و با اصرار آقای کاشی زاده.
ولی جالب بود که شب دقیقا عکسایی برامون چاپ شده بود که تو همون دقایق آخر انداخته بودیم و جالبتر اینکه زیباترینها بودن.
باغ زیبایی بود و با کلی جیمزباند بازی رفتیم داخل باغ.
اونجاهم فیلمبرداری و عکس برداری داشتیم و ساعت 6:30 بود که دیگه با کلی اصرار و خواهش خواستیم که دیگه عکس نگیرن و بریم برای مراسم.
از اونجا گروه فیلمبرداری همراه ما شدن و گروه عکسبرداری هم رفتن آتلیه برای درست کردن عکسها.
تو مسیر هیچ چیز به اندازه لحظه هایی که ازمون فیلم میگرفتن و ما میرقصدیم لذت بخش نبود.
البته زنگ گوشی هامونم قطع نمیشد. چون مهمونا از ساعت 5:30 رسیده بودن باغ و همه منتظر ما بودن.
ولی جالب بود که من هیچ استرس و نگرانی نداشتم و مدام با خودم مرور میکردم که باید خوشحال و پر انرژی از همه کسایی که به خاطر من اومدن پذیرایی کنم.
به باغ که رسیدیم آرامشم دوچندان شد.
مامان جلو باغ کمکم کرد لباسمو مرتب کنم و بعد سوار ماشین شدم و رفتیم تا ورودی باغ.
اونجا از ماشین که پیاده شدیم همه دو طرف ورودی ایستاده بودن و با ورود ما هل هله برپا شد.
خدای من همه چیز عالی بود دقیقا همونطور که میخواستم همه چیز دیزاین شده بود. دلم میخواست از خوشحالی فریاد بزنم.
رفتیم به سمت اتاق عقد که داخل یک آلاچیق سرسبز آماده شده بود و مهمانها روی صندلیهای شیواری مقابل ما نشسته بودن.
سفره عقدی بسیار زیبا که با آینه و شمعدان من زیباتر شده بود. شمعها رو روشن کردیم و در بالای سفره آرام گرفتیم.
خطبه عقد جاری شد، و من آغاز زندگی مشترکم را بله گفتم و مسعود هم بله گفت اما بله ایی با بغض و گریه.
بخاطر نبود پدر.
جای پدر و بابابزرگ خیلی خالی بود ولی من مطمئن بودم که هستن، کنار ما ایستاده بودن و برای خوشبختی ما دعا میکردن.
بعد از عقد هدیهها خونده شد و بعد هم با عزیزانمون عکس گرفتیم.
همه که رفتن، پایین سفره عقدم نشستم و آیاتی از قرآن خوندم و از خدا خواستم که خوشبختم کنه.
من و مسعود آماده رفتن به سالن شدیم. آتیش بازی که شروع شد از فرش قرمز عبور کردیم و وارد سالن شدیم و شب زیبای ما آغاز شد.
نمیدونم ساعت چند بود فقط یادمه اون وسط مشغول رقص بودیم که دیدم عکسامون رو دست یکی از مهمونا که قد و قامت بلندی داشت میشگت و انقدر زیبا بود که به وجدم می آورد.
خدایا ممنونم.
همه چیز عالی بود، البته مثل همه مهمونیا قطعا کم و کاستی هایی بوده ولی مهمونای بزرگوار ما قطعا بخشیدن.
انقدر فضای بیرون باغ و چایخونه سنتیش زیبا بود که دوبار مجبور شدم برم مهمونا رو اعمال قانون کنم و به زور بیارمشون داخل سالن.
یک بار سر کیک قبل از شام و یک بار هم سر نمایش کلیپ بعد ازشام.
نمایش کلیپمو خیلی دوست داشتم. برقها خاموش شد، من و مسعود رو صندلی مقابل پرده نشستیم و بقیه مهموناهم دورمون ایستادن و فیلیمی پخش شد که بازیگراش ما بودیم و ترانه مشترک ما سالن رو پر کرد:
با من قدم بزن ...
کلیپ عروسی بغیر از ما بازیگر دیگری هم به نام غزل خانوم گلم داشت که بسیار زیر پوستی و ماهرانه نقش ایفا کرده بود.
عزیز دلم از صبح زود مثل عروس خانوما تا آخر شب با من بود بدون اینکه قر بزنه. تازه حضورش برام قوت قلب بود. انقدر ماه شده که واقعا یه جاهایی مثل آدم بزرگا نظراتش و حضورش برام موثره.
من عروس شیطون اون شب بودم اصلا نشستم همش رقصیدم و شلوغ کردم با کفش راحتیم که داشتم تو تمام آهنگا بپر بپر کردم.
خیلی به ما و به همه خوش گذشت، اینو تو چهره همه میخوندم.
حقمونم بود چون واقعا تلاش زیادی کرده بودیم، انقد دنبال همه چیز دوییده بودم و حساسیت بخرج داده بودم که جز این انتظار نداشتم.
با دادن لیت و شگون از مهمونا خداحافظی کردیم و سالن کم کم خالی شد.
خانوادههامون وسایلارو جمع کردن و سوا رماشین شدیم به سمت تهران حرکت کردیم.
بوق بوق بازی تا نزدیکاری خونه ...
مامان و بابا، سارا و احمد و غزل، کامی و شادی، مادر، مریم و امیر، مونا و محمد تا منزل مارو همراهی کردن.
سرنواب که رسیدیم به مسعود میگفتم بزن کنار میخوام پیاده شم برم خونه بابام.
جلو خونه ببعی عزیز و قصاب محترم آماده بودن. ببعی بچاره قربونی شد و ما از روی خونش گذشتیم تا از چشم بد در امان بمونیم.
مامان و بابا مارو دست به دست دادن، مامانو بغل کردم و گریه کردم و باباهم سریع رفت که ...