38. بعد از جشن عروسی (پارت 1)
3 روز مرخصی تشویقی ازدواج که چه عرض کنم؟
ما که هیچی ازش نفهمیدیم.
روز شنبه ساعت 7 صبح بیدار شدم برای رفتن به آرایشگاه، وقتی مسعود رو صدا کردم گریه میکرد بخاطر بیدار شدن.
واقعا خسته کننده بود چشمای خودمم باز نمیشد.
بهرحال از خونه زدیم بیرون و همین که وارد خیابون پیروزی شدیم، آقا پلیسه گفت بزنید کنار.
کمربند نبسته بودیم.
هرچی مسعود توضیح داد که دیشب عروسیمون بوده، خسته بودم حواسم نبود تاثیری نداشت و یک قبض 15000 تومانی برامون صادر شد.
مسعود منو رسوند آرایشگاه و خودش برگشت خونه.
خانمی که من باهاش هماهنگ کرده بودم تا 45 دقیقهایی هم که منتظرش بودم نیومد و من بیچاره به ناچار برگشتم خونه سارا.
ساعت 8:30 بود که زنگ خونه سارا زدم و وقتی مامان من رو از مانیتور دیده بود گفته بود وای باز ساناز اومد.
بالا که رفتم بابا میگفت کابوس میبینم یا خوده ساناز دوباره برگشته، غزلم غر میزد که مگه ما تو رو شوهر ندادیم باز چرا اومدی نمیذاری بخوابیم.
بعد از کلی جستجو شماره خانوم رو پیدا کردم و باهاش قرار گذاشتم و دوباره رفتم آرایشگاه و ساعت 3 برگشتم خونه. انقدر خوابم می اومد و خسته بودم که چشمام خود به خود بسته میشد. ناهارمو خوردم و خوابیدم و ساعت 4:30 با مادر و مریم و مسعود رفتیم سمت خونه سارا برای مراسم پاتختی.
مامان و سارا و خاله شعله کلی زحمت کشیده بودن و همه چیزو آماده کرده بودن.
مراسم پاتختی با حضور مهمونا از ساعت 6 شروع شد و تا 8 ادامه داشت دیگه تا مهمونا رفتنو من وسایلمو جمع و جور کردم و تا رفتیم خونه و شام خوردیم 12 شب بود.
صبح یکشنبه مسعود رفت بانک برای پرداخت قسطامون. منم تصمیم داشتم خونه رو جمع و جور کنم. ناهارو املت خوردیم و تا بعد از ظهر یکم از کارا انجام شد و بعدش هم آماده شدیم و رفتیم دنبال غزلو از اونجا هم خونه مامان و بابا، برای مادر زن سلام.
اول طبقه پایین یه سری به عزیز و نه نه زدیم و بعد هم رفتیم بالا.
مامان جونم قرمه سبزی درست کرده بود و انقدر خوشمزه شده بود و گشنم بود که یه عالمه غذا خوردم.
هدیه مامانو دادیم و ساعت 11 هم خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه.
12 که رسیدیم خونه مادر و مادرجون از مراسم ختم دایی مادر برگشته بودن و تازه رفتیم پایین و فیلم عروسیو از دوربین مادر دیدیم و دیگه فکر کنم ساعت 2 بود که خوابیدیم. صبح هم از اونجایی که عادت به 5 بیدار شدن دارم از ساعت 7 دیگه نتونستم بخوابم و بلند شدمو رفتم سروقت کارا.
خونه واقعا بهم ریخته وشلوغ بود. روز قبل از جهاز برون تایم زیادیو مشغول خرید بودم و سارا وشادی هرچیزیو که واقعا دیگه نمیدونستن چیه به کمد دیواری بالا انتقال داده بودن و حالا من همشونو ریخته بودم که جابه جا شون کنم.
تا ساعت 12 تونستم یه انضباط نسبی ایجاد کنم.
و همون حدودا خاله لادن و سارا و غزل اومدن.
قرار بود خاله از جهیزیه فیلم بگیره،فیلم گرفتن از آشپزخونه که تموم شد سارا مشغول تهیه ناهار شد و تا بعد از ظهر پروسه فیلمبرداری ادامه پیدا کرد و بعد از اونم خاله لادن و مسعود تابلو فرش، عکس 100*70 و یکی از عکسای 50*70 که برای اتاق خواب بود نصب کردن. مسعود شیشه مات کن خرید و خاله هم زحمت کشید و به شیشه های آشپزخونه زد.
خلاصه خاله جون با اینکه مهمونیم دعوت بود و فردا عازم شمال تا ساعت 9 خونه ما بودن.
بعد از رفتن خاله و سارا و غزل، مسعودو فرستادم تا برای مونا هدیه بگیره، آخه تولدش بود و خودمم رفتم حمام و دوش گرفتم.
مسعود که اومد با هم رفتیم پایین و شام اعضا و جوارح گوسفند ناکام میل شد.
بعد هم کیک و تولد و کادو بازی...
ساناز بیچاره چطور باید بعد از هفته ها کار و تلاش بدون هیچ استراحتی به کار برمیگشت؟
هرچند سخت بود ولی تو این چند روز همش احساس پوچی و بیهودگی میکردم و دلم میخواست زودتر برگردم سرکار.
و اما روز از نو روزی از نو ...