39.بعد از جشن عروسی(پارت 2)
روز سختی بود...
از صبح که رسیدم سرکار یکی یکی همکارای خوبم اومدن و خاطرات شب عروسیو مرور کردیم و از اون شب حرف زدیم.
خداروشکر همشون از مراسمم تعریف میکردن و میگفتن همه چیز خوب بوده. عصر که رسیدم خونه، که البته با اصرار من هم سرویسیها رضایت دادن که چون روز اوله نیم ساعت زودتر بریم حسابی خسته بودم.
صبح دقیقا نیم ساعت زودتر از زمانی که خونه بابام بودم سوار سرویس میشدم.
به مسعود اس ام اس دادم که داره میاد خونه خرید کنه.
خودمم تا رسیدم جمع و جور کردم، جارو برقی کشیدم، گردگیری کردم.
مسعود با یه دست گل اومد خونه. چای و کیک خوردیم و بعد، مشغول شام درست کردن شدم.
از غذای روز قبل زیاد مونده بود، مرغا رو ریش ریش کردم، قارچ و فلفل دلمه هم سرخ کردم، و رب زدم و درنهایت برنج و مرغو بهش اضافه کردم و به این ترتیب شام اون شب ما که پلو یونانی نام داشت آماده شد.
یه ماست و خیار و کشمش فوق العاده هم درست کردم و توش نعنا و پودر سیر زدم که حسابی مزشو خوب کرد.
مسعود دیگه نزدیک بود انگشتاشم بخوره انقد که غذا عالی بود البته کلی هم تعریف کرد ولی انقد با وی وی غذا خوردو قارچارو جدا کرد و کشمش ماست و خیارو عصبانیم کرد و هرچی غذا و ماست مونده بود از حرصم ریختم دور.
دوباره کار...
ظرفارو گذاشتم تو ماشین، آشپزخونه رو جمع کردم و گردگیری کردم و وقتی کارا تموم شد با کمال خستگی رفتم به رختخواب.
واقعا روز سختی بود.
فرداش به مانند یک جسد رفتم سرکار.
همکارام کلی بهم خندیدن و گفتن یادت باشه جارو گردگیری فقط واسه روزای تعطیله، شامم هرشب نمیشه پخت فقط بعضی شبا. خلاصه اولین روزکاری و زندگش مشترک روز بینهایت پرکاری بود تازه مسعود هم کلی کمک کرد واگرنه که دیگه هیچی.