51. جمعه 21 تیرماه پنجمین روز ماه عسل
امروز روز پنجم حضور در kl است.
روزی پر از شادی و لذت گذشت.
صبح ساعت 9:40 از خواب بیدار شدیم و با تاکسی که خبر کرده بودیم ساعت 10:45 به سمت سان وی لاگون به راه افتادیم.
مسیر حرکت مثل سایر روزها زیبا و سرسبز بود، سان وی لاگون هم که به اندازه یک شهر زیبا و دیدنی.
بلیط 120 رینگتی تهیه کردیم و وارد شهر بازی شدیم.
اول یه دوری تو محوطه زدیم و بازیارو دیدیم و بعد هم شهر بازی و باغ وحشو. چند جایی عکس گرفتیم وبعدش هم وسایلمونو داخل کمد گذاشتیمو رفتیم برای بازی.
اول سرسره ماری
دوم سرسره U
و بعدش VUVUZELA
خلاصه به اعتماد آیدین و فیلمی که دیشب از youtube دیده بودیم رفتیم سوار شدیم اولش خیلی با حال بود ولی یهو آیدین گفت آماده باشین و به ناگاه از یک ارتفاع حدود 4 متری افتادیم داخل شیپور و بعد از کلی بالا و پایین شدن از ناودونای بالا آبی رو سرمون ریخت و دوباره افتادیم تو مسیر سرسره.
بعد از اونم کمی تو دریاچه بازی کردیم، زیر سطل آب نشستیم، مسعود موج سواری کرد و بعد رفتیم سمت پل بزرگی که از روی دریاچه ردمی شد.
برای همین رفتیم تو صف موتور چهار چرخ.
از اینجا به بعدو چون من خستم و کار دارم مسعود می نویسه.
(تفاوت را احساس کنید)
تقریبا یه 30 ذقیقه ای منتظر موندیم تا نوبتمون بشه، البته ساناز که مطابق معمول خوش خواب بود و یه چرتی زد. تو اکیپ ما واسه موتور سواری چند تا عراقی هم بودن که میتونستن فارسی حرف بزنن و البته با ما خیلی گرم می گرفتن (این و گفتم واسه ادامه ماجرا) خلاصه بعد از پوشیدن وسایل ایمنی سوار موتور ها شدیم و راه افتادیم فک نکنم تا حالا هیچ گروهی انقد طولانی سواری کرده بود دلیلشم بماند در کل خیلی خوش گذشت و کلی خندیدیم به خصوص لحظه آخر که ساناز محکم از پشت جوری کوبید به اون آقا عراقی که کمرش تا شد و یه لحظه هر چی فارسی بلد بود یادش رفت.
بابا من خوب تا حالا موتور سواری نکرده بودم اونم کجا تودل جنگل و تپه های خاکی.
داشتم از ترس سکته میکردم. بازم گول آیدینو خوردم و سوار موتور شدم. چند باری خاموش کردم و اون آقاهایی که ما رو همراهی میکردن موتورو برام روشن کردن شاهکار دست آخرم که مسعود گفت.
بعد موتور رفتیم پینت بال و تیرو کمان.
بعد از اونجاهم از یک عالمه پله رفتیم بالا تا از کنار پل بزرگی که از روی دریاچه رد میشد و نمیدونم ارتفاعش چقدر بود jumping تجربه کنیم. وایکه چقدر پل ترسناک بود اونهمه زیباییو و ارتفاع منو می ترسوند.
آیدین که دیگه سلیقه مسعود حوصلشو سر برده بود (البته من از چشماش می خوندم) توصیه کرد واسه ناهار بریم subway
غذاهای subway ساندویچی بود و بیشتر به ذائقه ما نزدیک بود نان و چندمدل کالباس و سبزیجات انتخاب کردیم و مشغول صرف ناهار شدیم.
بعد ناهار رفتیم سراغ بازیها از دوباره.
فقط همینو بگم که من و آیدین 7 بار و مسعود 6 بار(یه بارشو مشغول یه کار بد بودکه هیچوقت یادم نمیره فقط واسه اینکه مسافرتشو خراب نکنم بهش چیزی نگفتم) vuvuzela سوار شدیم و 2 ساعت بعدی هم که وقت داشتیم تا پارک تعطیل شه سرسره آبی.
یعنی دیگه سرسره کنده شد انقد ما سوار شدیم. من که دیگه بارای آخر احساس میکردم بدنم ضعف میره و هرلحظه ممکنه بیافتم واسه همین چند سریو من نرفتنم ولی بهرحال نمیتونستم از لذتشم بگذرم.
بعداز دو روز هنوزم پشت گردنو و پشت بازوهام وحشتناک درد میکنه.
مسعود یه روشی کشف کرده بود که روی سرسره پرت میشدن بالا و با سرعت تمام میومدن و همیشه مسعود و آیدین اول میشدن.
دیگه انقدر بازی کردیم تا سرسره روبستن و خیالمون راحت شد که تعطیل شده اومدیم لباس پوشیدیم، اونجا یه کلوچه خیلی خوشمزه هم خوردیم که اسمش وافل بود.
از تو پاساژ سان وی لاگون رد شدیم و کلی هم مقابل پاساژ معطل تاکسی شدیم تا به خونه رسیدیم.
اینم روز پنجم حسابی له بودیم و خیلی خوش گذشت.