61. حس و حال منه، اما نمیدونم
توام میپرسی (رقیه).
به صورتم نگاه میکنیو میگی: ساناز خوبی؟
چرا دیگه جرقه نمیزنی. چرا دیگه بپر بپر نمیکنی. تو انرژی داشتی میدیدمت خیلی حال میکردم.
نگات میکنمو با چشمام می گم که خوبم.
تو بازم باورت نمیشه میگی: مسعود خوبه؟ مامانت خوبه؟ بابات خوبه؟
من باز با چشمام میگم آره.
باز تو چشمای تو تردیده.
میگی: پس چرا اینطوری شدی؟
نگات میکنم.
این بار دیگه چشمامم چیزی واسه گفتن نداره.
فقط میدونم چیزیم نیست، شاید این تغییرات طبیعیه.
بالاخره من وارد دوران جدیدی از حیاتم شدم.
ولی با من قبلی خیلی فرق کردم.
شور و شوق کم میارم، خودمم نمیدونم چرا؟
شاید چون روزای پرکاریو گذروندم و هنوز این خستگی مفرط که تو تنم جا خوش کرده قصد رفتن نداره.
نمیدونم...
[ يكشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۴۱ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰ ]