72. سفر مشهد مهر 92
هرچند حال و روز زمین و زمان بد است
یک تکه از بهشت در آغوش مشهد است
حتی اگر به آخر خط هم رسیده ای
آنجا برای عشق شروع مجدد است ...
این بار واقعا امام رضا طلبید و ما همگی عازم مشهد مقدس شدیم.
اول قرار بود که 17 تا 24 مهر مشهد باشیم. ولی چون ماجرای عمل بابا پیش اومد بلیطا رو کنسل کردیم و برای 24 تا 30 مهر بلیط گرفتیم و این بار بابا، مامان، سارا، احمد و غزل هم اضافه شدن.
همون روز برای بابا نذر کردم که انشاالله عملش که با موفقیت انجام شد بریم پابوس امام رضا.
24 مهر ساعت 7:45 حرکت داشتیم و قطار ما راس ساعت مقرر حرکت کرد، بابا، مامان، سارا و احمد یک کوپه شدن و من، مسعود، غزل و مادر هم یک کوپه.
شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت، فقط من و مسعود از سرما تا صبح خوابمون نبرد.
ساعت 8:30 صبح رسیدیم به مشهد و ماشین گرفتیم و حرکت کردیم به سمت خونه مادرجون.
ناهارو خوردیم و بعد از ناهار رفتیم طرقبه ...
میدون طرقبه و بازار بین المللی رو گشتیم و بعد هم برگشتیم خونه، شام خاله آرزو و خاله نجمه هم پیش ما بودن.
برای صبح فردا هماهنگ شدیم که نماز صبح حرم باشیم. راس ساعت هم بیدار شدیم، اما به خاطر قلب درد بابا نتونستیم بریم و صبح بعد از صبحانه رفتیم برای زیارت امام رضا.
چه صفایی داشت... واقعا بهشت خدا اینجاست، گنبد طلا و صحن طلایی حرمو که میبینی همه غمها فراموشت میشه.
رویه روی ضریح امام رضا دعا خوندیم، نماز خوندیم و بعد رفتیم سمت خونه.
برای ناهار مهمان خاله آرزو بودیم، کلی زحمت کشیده بودن و برای اینکه تو خونه امکان پذیرایی نبود، ناهار رو به اتفاق میزبان و خاله نجمه رستوران صرف کردیم.
برای شب هم که مهمونه دایی علی بودیم به خاطر تولد پسرش.
بعد از استراحت چندساعته برای مهمانی شب آماده شدیم. خونه دایی علی هم خوب بود و خوش گذشت تقریبا با همه اونجا آشنا شدیم.
شنبه صبح برای نماز صبح حرم بودیم. چه حالی بود ...
اول زیارت امام رضا و بعد هم تو حیاط حرم تو صفوف نمازگزاران نشستیم و نماز اقامه شد.
تو حیاط و جلو درب خروج کلی عکس یادگاری گرفتیم، همه چیز خیلی عالی بود.
بعدم تا رسیدیم خونه بخاریو تا اوجش زیاد کردیم و همگی خوابیدیم تا نزدیکای ظهر ...
ناهار ظهر رو همگی به اتفاق رفتیم رستوران برادران کریم که تعریفشو زیاد شنیده بودیم و الحق غذای خوبی داشت.
از اونجاهم دوباره به سمت حرم.
من چون حالم خیلی خوب نبود با بابا و غزل و مادرجون توحیاط نشستیم و بقیه رفتن برای زیارت.
یه دل سیر زیارت و خداحافظی ...
چون بابا، مامان، سارا، احمد و غزل امشب به تهران برمیگشتن، از صحن که خارج شدیم رفتیم برای خرید سوغات.
البته ما هنوز زمان داشتیم ولی مامان و سارا باید خریداشونو تموم میکردن.
خونه که رسیدیم سریع وسایل برگشتو آماده کردن و همگی شامو خوردیم و مامانینا ساعت 9 بود که به سمت راه آهن حرکت کردن.
ماهم با دایی علی رفتیم طرقبه، نرسیده به میدون اصلی یه جایی بستنی خوردیم و بعد سریع برگشتیم چون آقا رضا قبلش زنگ زده بود و قرار بود بیاد خونه مادرجون.
به محض رسیدنمون به خونه رضا و ساراجون با پسر گلشون کوروش اومدن و بعد از دید و بازدید، من و مسعود، ساراجون و آقا رضا زدیم بیرون.
اتفاقا باز هم طرقبه!! البته میخواستیم جای دیگه بریم اما تنها جایی که باز بود و اجازه دادن اون موقع شب بریم داخل شبهای عنبران طرقبه بود.
برای بار دوم اون شب شام خوردیم. و ساعت 2:30 بود که به خونه برگشتیم.
یکشنبه بعد از ناهار من و مادر برای خرید رفتیم الماس شرق و برای شام هم همگی خونه دایی کامران مهمان بودیم که البته خیلی خوش گذشت.
دوشنبه ناهار خونه خاله کتی و دوشنبه شام هم خونه آقارضا و ساراجون.
خلاصه کاروانی از مهمانی ...
همه خیلی گرم و صمیمی بودن و همه چیز عالی بود. با وجود هلنا دختر رویاجون و کوروش پسر آقا رضا و طاها پسر خاله نجمه مهمونیا قشنگتر هم میشد.
سه شنبه صبح تو بارون زدیم بیرون برای زیارت دوباره...
انقد بارون تند شده بود که تو حیاط حرم هیچکس نبود. ایستادم جلو صحن طلا زیر بارون یه دل سیر اشک ریختم.
تو بارون گریه کردن خیلی حال میده فرق اشک و بارون معلوم نمیشه، اون وقت راحت خودتو خالی میکنی.
امام رضای خوب من...
بعد هم یه گوشهای نشستم و دعای توسل...
از حرم که خارج شدیم برای ناهار رفتیم خونه خاله نجمه. دایی کامران، خاله آرزو و دایی علی رو برای خداحافظی اونجا دیدیم.
خلاصه به همه مشهدیا کلی زحمت دادیم.
و انقدر بهمون خوش گذشت که دنبال فرصت دوبارهایم برای رفتن به مشهد...
مادرجونو خیلی زحمت دادیم و انقدر بهش عادت کرده بودیم که وقت اومدن، موقع جداشدن احساس دلتنگی داشتم و گریم گرفته بود.
سه شنبه ساعت 8:15 حرکت به سمت تهران ...