130. بابا ناصر

وقتی نیست هیچ چیز سرجاش نیست.
بابا...
انقدر همهیشه بهمون توجه کرده و لوسمون کرده که وقتی نیست هیچ چیز نمیتونه جاشو بگیره و جایگزین محبتش بشه.
دیشب خسته و عصبی بعد از یک ساعت و نیم راه کرج تا تهران و موندن پشت در به خاطر نداشتن کلید، راه افتادم سمت خونه پدری، مترو که پیاده شدم از توحید تا کوچه باباینا گریه می‏کردم، حالم خیلی خراب بود.
آسمونم با من نم نم می‏بارید. مامان تازه از بیمارستان اومده بود بابا رو موبایلش زنگ زد تا خیالش راحت شه که مامان رسیده خونه و مشکلی نبوده.
امروز صبح که ساعت 6:20 نشستم تو سرویس دیدم گوشیم زنگ می‏خوره، بابا بود.
 تو اون ساعت صبح، تو بیمارستان بیدارشده بود زنگ زد به من تا مطمئن شه سلامت از خیابون رد شدم و سوار سرویس شدم.
تا شرکت گریه می‏کردم، باباجونم کاش توهم مثل خیلی از آدمای اطرافمون بی تفاوت بودی. 
همه عمرتو صرف مهربونیات کردی، هیچ وقت به خودت فکر نکردی، همیشه ...
بابا دوست دارم.
تمام دنیای منی...

[ سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۳۱ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰ ]

بخش نظرات اين مطلب
هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی