172. تولد 6 سالگی آرمین عزیز
دیشب شب تولد آرمین بود، آرمین عزیز، پسر شیطون و دوست داشتی و خوشگل 6 ساله شد و من و مسعود تلفنی تولدشو تبریک گفتیم.
مسعود که از سرکار اومد، خونه بودم، گفت ساناز فردا میای بریم خونه مریم برای تولد آرمین، گفتم فردا که سهشنبه است ماها تا حالا کی وسط هفته رفتیم خونه مریم.
گفت محمد و مامان دارن فردا میرن گفتم اگه تو هم دوست داری بریم، گفتم مسعود خودت میدونی برای من وسط هفته خیلی سخته.
مسعود گفت خودمم خیلی طالب نیستم بریم، با وجود اینکه قبلا به مریم گفته بودم برای آرمین تولد میگیری یا نه و گفته بود نه، اما حالا که محمد و مامان دارن میرن اونجا انتظار داشتم زنگ بزنه و به منم بگه.
گفتم اشکال نداره... راستش این اولین بار نبود که سر رفتن خونه مریم این اتفاق میافتاد و من انتظار داشتم با توجه به تجربه بد دوره نامزدی و بعدش صحبت با مریم دیگه از این اتفاقا نیافته، ولی خوب یه وقتایی یه شرایطی ایجاد میشه که خیلی تحت کنترل نیست و اینکه شرایط مریم چی بوده شاید برای ما قابل درک نباشه.
بهرحال به مسعود گفتم تلفنو بیاره تا تولد آرمینو شب تولدش تبریک بگیم تا فرداشب که مهمون دارن نخوایم مزاحمشون بشیم.
با آرمین صحبت کردیم و بعد هم مریم چند باری تعارف زد که فردا بریم خونشون و دورهم باشیم و من گفتم چون کمر و دندونش درد میکنه و به مسعود گفته شرایطشو نداره یه وقت دیگه میریم. آخر صدای امیرو شنیدم که گفت مریم خوب بگو محمد و مامانت هم هستن که اوناهم بیان دورهم باشیم.
که دیگه مریم با یک کم تعلل گفت راستی مونا هم زنگ زده گفته فردا میان خونمون، مامانم هم میاد شما هم بیاید دور هم باشیم و من گفتم نه.
صبح از ساعت 11 non stop مادر و مریم رو گوشیم زنگ زدن و منم که جلسه بودم و نمیتونستم جواب بدم.
درنهایت بعد از جلسه با مادر صحبت کردم که گفت چون شما نمیاید به من خوش نمیگذره و نمیره و من هم متقاعدش کردم که زندگیها باهم تفاوت داره و مونا قطعا با توجه به تایم خودش و همسرش برنامه ریزی کرده و البته هدف هم دور هم بودن نبوده چون همه میدونن ما وسط هفته مهمونی رفتن برامون خیلی سخته و به همین خاطر لزومی نداره که شما نری و آرمین دلخور شه ما هم آخر هفته میریم خونه مریم اینطوری هم برای خودمون سخت نیست و هم کسی رو معذب نمیکنیم.
بعد از مادر به مریم زنگ زدم که امیر گفت که عصری میاد دم شرکت دنبالم، از امیر اصرار و از من انکار و گوشی رو به مریم داد مریم هم کلی اصرار کرد که شب بریم خونشون و دلیل اینکه چرا دیشب نگفته رو توضیح داد که البته از نظر من خیلی قانع کننده نبود ولی خوب بهرحال اصلا نمیشه راجع به این چیزها قضاوت کرد، شرایطها و زندگیها با هم فرق داره و شاید یه وقتایی قلبا دوست داریم اتفاقای خوب بیافته ولی به خاطر شرایط نمیشه خیلی پی دلمون باشیم.
بهرحال دلایلی که به مادر گفته بودم برای مریم هم گفتم.
ساعت 3:30 بود که فقط به خاطر مادر تصمیم گرفتم برم، چون واقعا دلم نمیخواست ناراحت باشه بعلاوه که میدونستم مسعودم با وجود کدورت خاطری که داشت ولی قلبا دوست داره پیش خواهر و برادر و مادرش باشه.
نمیدونم انقدر تو خانواده، ماها دور هم بودیم که اینطوری عادت کردیم یادمه برای یه عید دیدنی رفتن، برای یه مهمونی رفتن برای یه مسافرت رفتن همه باید باهم هماهنگ میشدیم وگرنه حاج ابوالفضل نازنینم روزگار همه رو سیاه میکرد، پدرسالار راه میافتاد و همه دنبالش.
اما خوب قطعا تو همه خونهها اینطوری نیست و زندگیهای جدید هم با مشغلههای زیاد واقعا این امکانو نمیده. بهرحال به خاطر عادت به خانواده پرجمعیت و دورهممون هیچ وقت سعی نکردم مسعود رو جداکنم و نخوام که تو جمع خانوادش باشه و همیشه هم سعی کردم حتی اگر برام سخته و ممکنه به خاطر شاغل بودن کمی اذیت شم باز تو دورهمیها باشم.
خلاصه اینکه به مسعود زنگ زدم و گفتم اگه دوست داری، شب بریم. گفت تو خیلی سختت میشه الان برگردی، گفتم اشکال نداره.
به مدیرم گفتم شب تولد دعوتم و تا 5 نمیمونم و 4 میرم، گفت کجا؟ گفتم فردیس. باید برم حاضرشم برگردم. گفت وای من به خودم افتخار میکنم به خاطر چنین همکار پرتلاشی با کلی خستگی امروز الان برمیگردی خونه آماده میشی دوباره میای کرج.
گفتم بله، گفت بابا آفرین حسودیم شد خیلی پر انرژی هستی.
حلاصه یک ربع به هفت بود که از خونه راه افتادیم و 9:30 شب رسیدیم خونه مریم و بعد از شام با بچهها کلی بازی کردیم و خندیدیم، انقدر که دیگه هممون دل درد گرفته بودیم به خاطر هندی رقصیدن مسعود.
یک و نیم بود که رسیدیم خونه و ساناز بیچاره 5:30 باید بیدار شه و بره سرکار، ولی اشکال نداره حداقل مادر و مسعود حسابی خوشحال شدن و این خیلی ارزشمنده.