192. بابا بزرگ
امروز هم دهمه، 10 آبان...
10آبان 88 ولی، مثل امروز، سرد و بارانی نبود...
خورشید بالای آسمون بود و ما امید داشتیم به بهبود تو
از صبح هرچی به بابا زنگ میزدیم میگفت هنوز نرسیده بیمارستان و من و سارا بیشتر ...
طرفای ظهر بود که احمد زنگ زد به من و گفت بریم بیمارستان بابابزرگ حالش خوب نیست.
من قبول کردم اما سارا از همون موقع فهمید که تو پرکشیدی...
قهرمان روزهای کودکیم، سفر به سلامت.
هنوزهم دلتنگت میشوم، دلتنگ مهربانیهایت.
عطر صلابتت بر همه آن روزها طعم شادی میداد.
هنوز هم یادآوری آخرین نگاه خسته و پر از اضطرابت، حال و هوای دلم را ابری میکند.
چه سخت گذشت روزهای خانه قدیمی بدون حضور تو...
چه سخت ...
آسوده باشی و آرام ای بهترینم.
چون امسال سال بابابزرگ وسط هفته میشد، همگی پنجشنبه سر مزار حاضر شدیم و بعد از دعا و خیرات قرار شد همه بریم خونه عزیز برای اینکه شام رو هم دور هم باشیم.
البته برنامه مهمانی شب بدون حضور من و سارا بود، سارا به خاطر مشغلههای غزل و من هم به خاطر قرار تولدی که از قبل گذاشته بودیم به خونه برگشتم.