203. سی و چهارمین ماهگرد حلقه هامون
برنامه این ماهگرد رفتن به خانه مریم بود.
همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه گفتی به خانه برگردم.
در راه به همه چیز فکر میکردم.
شاید امروز از آن معدود روزها بود که از صبح هم با سارا، هم با بابا و هم با مامان صحبت کرده بودم.
صدای مامان ناراحت بود اما بهانه آورد که سرش درد میکند.
به خانه که رسیدم نگاه های تو ...
گفتی لباس بپوش عزیز حالش خوب نیست و من تا به تو نگاه کردم گریه کردی...
و من فهمیدم که حالا عزیزی هم ندارم.
وای خدای من...
چطور...
دیشب بود که تو گروه فامیلابرای تولدش هورا کشیدم دریغ که همان لحظه ها سفر کرده بود.
درست روز تولدش...
عزیز مهربان من دیگه نبود...
یک شب از رفتن عزیز گذشته بود و بازهم کسی به من چیزی نگفته بود.
باور نمیکردم...
قلبم به شدت فشرده میشد و روحم دوست داشت پرواز کنه.
من عزیزم رو میخواستم...
دیگه همه به من زنگ میزدن که آروم باشم تا بابا قلبش درد نگیره، بیتابی نکنم، ولی...
خونه باباینا که رسیدم همه جلو در بودن تا کمکم کنن برای آروم بودن.
دیگه پاهام قوت بالا رفتن از پله ها رو نداشت، دیگه عزیزی نبود تا من به عشقش پله ها رو بدوم.
دیگه...
این ماهگرد بدترین بود...