204. من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
ای ساربان آهسته رو کارام جانم میرود وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود.
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.
برف میبارد امروز، اما حتی سپیدی و سردی برف هم نمیتواند مرهمی بر دل داغ دیدهام باشد.
روزهای رفتن تو چه سخت میگذرد.
روزهای بی تو...
ناباورانه ترین حبر این روزهایم رفتن تو بود.
هنوز یک هفته هم از آخرین ملاقات ما نگذشته بود، هنوز عطر نفسهایت، سپیدی گیسوانت، شال به کمر بستهات، طنین صدایت، مهربانی بی حدو حصرت برایم پویاست، چگونه رفتنت را باور کنم.
هنوز باور نمیکنم که نیستی. هنوزهم دلم نوازش دستان چروکیدهات را تمنا میکند.
نه من،
کبوترهای پشت پنجره هم باور ندارند بی آشیانه و غذا شدهاند و دستهای مهربان پیرزن سپیدموی که عزیز آنها هم شده بود حالا...
چطور رفتی...
عزیز! زیباترین نام روزهای زندگیم
کودکیم در آغوش تو
جوانی با عطر حضور تو
وعروس شدنم هم با بدرقه تو بود
و حالا نمیدانم بیحضورت چه کنم.
چه عاشقانه بود مهربانیها و طرفداریهای گه گاه نابحقت ازمن. همیشه من بهترین نوه دنیا بودم و در سایه چتر حمایت تو.
حاجی بابا که رفت همه امیدم تو بودی.
تنها چیزی که این روزها آرامم میکند این است که همیشه عاشقانه دوست داشتم و تو هم دوستم داشتی.
همه میگویند خوب رفتی ...
اینطور رفتن سعادت میخواهد، آرام و بی نیاز
اما دل من میسوزد برای مظلومیت رفتنت
حتی برای رفتنت هم نخواستی مبادا کسی را به زحمت بیاندازی
روزهای آخر حاجی بابا، همه دورش بودیم در بیمارستان، اما وعده دیدارمان با تو شب به شب بود و نوبتی و در لحظه پرکشیدن تنها.
وعده چهارشنبه هایم بی تو چه بی صفا شده است.
دلم تو را میخواهد، هنوز رفتنت را باور ندارم.
راستی همانطور شد که خواستی، شب پیش به معصومه گفته بودی دلت کربلا میخواهد و اربعین بود که به آغوش خاک برگشتی.
زیباترین خاطرهام میزبانی توست و روزی که مهمانم بودی.
بهترینهای زندگیم را از تو آموختم .
خوبیهایم باقیات و صالحات باشد برای تو به رسم همه آنچه به من آموختی.
خداحافظ ای آرام جانم...
دیدارمان به قیامت عزیز مهربانم.
[ يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۸ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰ ]