207. یلدای 94
برای یلدای امسال آقا محمد به مسعود گفته بود که خونشون دورهم باشیم، قرار شد اگه باباینا برنامه ای نداشتن بریم.
عمه گفت چون یلدا وسط هفته هست برنامه دورهمی رو میذارن برای روز پنجشنبه بعداز بهشت زهرا و خیرات.
بابا هم گفت شما به مهمونیتون برسید، باز من و مسعود اصرار کردیم که شب چله، اول شب یا آخر شب پیش بابا و مامان باشیم، اما از اونجا که این زن و مرد خلق شدن برای گذشتن از حق و حقوق و دلخوشیهاشون گفتن نه، برید مهمونی.
دوشنبه از تایم استخرم استفاده کردم و بعد ازظهر هم زودتر برگشتم خونه تا به ترافیک شب چله نخورم، یک کمی استراحت کردم و بعدهم آماده شدم و مسعود که اومد رفتیم قنادی و بعد هم خونه آقا محمد و مونا جون که برای اون شب خیلی زحمت کشیده بودن.
سبزی پلو ماهی شب چله رو خوردیم و بعد هم بقیه سور و سات یلدا و شب خوبی سپری شد.
مامان مریم هم مثل همه شب چله ها سبزی پلو ماهی گذاشته بود و سارا و احمد و غزل هم رفته بودن پیش مامان و بابا.
عمو علی هم صبح سه شنبه رسیده بود تهران و این بهترین بهانه بود برای دورهمی چهارشنبه خونه ما. البته مامان بازم مثل همیشه بهونه آورد که مامانی پیشمه، سختشه بیاد، شما بیاین ولی من قبول نکردم چون مامانی منیژه هم تا حالا خونه من نیومده بود.
چهارشنبه از سرکار رفتم خونه، خونه رو مرتب کردم و مامان هم ساعت شش اومد و فسنجون بار گذاشت و بعد هم به اتفاق مامانی و بابا رفتن خونه خاله منیر.
دیگه 8 به بعد بود که مامانینا و بعد هم ساراینا بااتفاق عموعلی اومدن.
دیدن عمو علی خیلی خوشحالم کرد، تا رسیده بود به سارا گفته بود برای تسلیت گفتن بریم خونه بابات، البته قرار بود برای تبریک خونه نو بیاد که ... اینطوری شد.
خاله لادن هم بران پیام تسلیت فرستاد و برام نوشته بود که" دنیا مثل پدر و بزرگ و مادربزرگ تو دیگه نمیبینه، اونا آدمهای بی تکراری بودن"
چقدر دلم برای عمو علی و خاله و پسرا تنگ شده بود و حالا با دیدن عمو علی و شنیدن خبرای خوب ازشون حالم بهتر بود.
چند شب پیش هم دایی علی برام پیام تسلیت فرستاد، البته با یک عالمه عکس از خودش، سوئلا و دوتا پسرای نازش و همینطور بابابزرگ و شادی خانوم.
عمو علی کلی سربه سرم گذاشت، گفت اصلا باورم نمیشد انقدر خوب مهمونداری کنی وگرنه مامانم رو هم میآوردم ترسیدم حاج خانوم بیاد آبرومون بره جلوش، چون یه ذهنیت دیگه ازت داشتم.
بعد ازشام هم میز یلدا چیدیم، البته یلدای امسال ما که ...
اما یه جورایی به خاطر هم سعی میکنیم به روی خودمون نیاریم، من و سارا به خاطر بابا و بابا به خاطر ما. بابا تو تنهایی خودش و مامان گریه میکنه و من و سارا هم ...
نمیدونم، فکر عزیز یک لحظه هم رهام نمکنم، گریه میکنم؛ غصه میخورم، دلتگش میشم اما بازم باورم نمیشه رفته، باورم نمیشه ... باورم نمیشه...
خدا رحمت کنه عزیزجونمو، اعتقاد داشت تا یک هفته یلداست البته هر اعتقاد عزیز حکمتی داشت، اینم واسه این بود که وقتایی که یلدا وسط هفته می افته و بهانه کار و امتحان میاد شب تعطیل فرصت جبران داشته باشه و همه کنار هم جمع شن.
پنجشنبه هم، همه رفتن بهشت زهرا و از اونجا هم رفتن خونه عزیز، خیرات فسنجون آماده کردن و بعد هم به بهانه یلدایی که عزیز این هفتههای آخر اصرار داشت براش برنامه ریزی کنیم، دو رهم جمع شدن، من برای تولد آرمان عزیز دعوت بودم و سارا هم برنامه یلدا با خانواده شوهرش داشت.
اینم سفره امسال یلدای ما
و این هم هدیه همسر عزیزم برای یلدا
خدایا لطفا دیگه همیشه یلداهای شادی داشته باشیم، شاد شاد و با حضور همه فرشته های زمینیم.