213. دلتنگی
دیشب هم مثل هرشب، سرم که روی بالش رفت دوباره صورت تو نمایان شد و چشمهام بارونی.
چشمامو بستم، آیه الکرسی خوندم و خواستم که امشب به خوابم بیای.
اما بازهم مهمان خوابم نشدی.
نمیتونم هیچ معیاری برای سنجش دلتنگیم پیداکنم.
تو که نیستی ...
حالا هفته ها میگذرند و سنگ صبور من میشه سنگی که پنجشنبهها خودمو بهش میرسونم تا اشک بریزم و سبک بشم.
چشمهای بابا هم پنجشنبه که میرسه مدام ابریه.
چه روزهای سختیه روزهای بی تو.
پاهام دیگه به سمت خونه پدری و محل قدیمی شوق اومدن نداره.
به خونه قدیمی که میرسم قلبم سخت میشه، نفسهام ناآروم ، چون تو دیگه نیستی تا بگی دختر قشنگم اومد، تو دیگه نیستی تا صورت ماهت و موهای سپیدت و دستهای مهربونت تسکین خستگیهام باشه.
عزیز! خیلی دلم برات تنگ شده.
پاییز بد امسال!
پاییز نامهربان خدا!
کاش به عقب برمیگشت زمان و هنوز پاییزش نیامده بود که تو رفتنی شوی.
کاش تمام شود زودتر این سال لعنتی...
[ يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۲۸ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۱ ]