237. تعطیلات نوروز 95

بعد از تحویل سال برای سال نو مبارکی رفتیم پیش مادر و بعد هم صبحانه رو با هم خوردیم و من چون تا صبح نخوابیده بودم  به یک ساعتی خواب نیاز داشتم و بعد از اون هم قرار شد بریم بهشت زهرا و بعد هم خونه باباینا.
وارد جاده بهشت زهرا که شدیم، ترافیک خیلی زیاد بود و کمی جلوتر هم کامل مسیر رو بسته بودن، این بود که از رفتن منصرف شدیم و رفتیم سمت خونه بابا، سر راه به زن عموی مسعود سری زدیم و بعد هم خونه پدری و دید و بازدید با عموها، عمه ها و ...
مهمونا هم همینطور می اومدن و می رفتن، به جز کامی و حامد که شمال بودن، بقیه همه بودن و ناهار یه آبگوشت خوشمزه دور هم خوردیم، بعد از ظهر مسعود به همراه مادر و آقا محمد که برای نوعید اومده بودن خونمون، رفتن و چون هنوز بخش کثیری از مهمانها مونده بودن من موندم خونه باباینا و این پروسه تا 9:30 شب ادامه داشت بعد از رفتن آخرین مهمونا که برادرشوهر، خواهر شوهر، حاج خانم، جاری سارا و علی آقا بودن، شام رو هم دورهم خوردیم و دیگه ساعت 12 بود که به سمت خونه راه افتادیم و من خسته تر از روزهای قبل به خواب رفتم.
راستش این روزهای پایانی سال خیلی خسته کننده بود، هرسال به خاطر تغییر و تحولی که دوست دارم تو خونم اتفاق بیافته، کارها همیشه تا دقیقه نود طول میکشه ولی خوب ارزشش رو داره، آدمها نیازمند تغییرن اون هم از نوعه خوبش. هرچند من و مسعود بیشترین تایم روز رو در خونه نیستیم ولی بازهم به این تغییرات هرچند جزئی سالی یکبار نیاز داریم.
اون اویل که به این خونه اومده بودم ، از طیقه اول تا چهارم دکور همه خونه ها یکی بود در خونه که باز می‏شد میز تلویزیون در دیوار بزرگ خونه‏ ها خودنمایی می‏کرد مبل ها راهرویی در دوسمت تلویزیون و یک فضای پرت جلو درب که جای میز ناهارخوری یا ویترین بود و همه گله مند که این خونه فقط باید همینطور چیده بشه و نمیشه هیچ تغییری تو چیدمان داد، همش دوست داشتم خونمو جور دیگه ای بچینم، مسعود هم اوایل به شدت راجع به تغییر فرمت خونه مقاومت نشون میداد و میگفت فقط همین مدل خوب میشه، اون چندماه اول بعد از ازدواج یکی دوباری جای تلویزیون و مبلهارو تغییر دادم، اما بازم فضای خونه گرفته بود و خیلی به دلم نبود تا اینکه اولین عید، تو اولین فرصتی که تنها شدم تلویزیونو به فضای پرت و غیر قابل استفاده خونه انتقال دادم و جا حسابی برای مبلا باز شد و مسعود هم بعد از دیدن دکور جدید استقبال کرد. تو سالای دیگه مطابق با فضایی که ایجاد شده بود راحتی خریدیم و کاغذ دیواری زدیم و امسال بیشتر به تزئینات خونه پرداختم و تغییراتی برای اتاق خواب، این بود که کارای عید خیلی طول کشید و حسابی خستمون کرد.
تو او روزای آخر سال روزی 2 یا 3 ساعت بیشتر نمیخوابیدم و همه اینها سبب ساز این خستگیها بود.
روز دوم اساسی خوابیدیم و دیگه ظهر بود که بیدار شدیم، اول با مسعود رفتیم خرید میوه و شیرینی و بعدهم ناهار رو پایین پیش مادر و مریمینا خوردیم و تقریبا تا بعدازظهر بیکار بودیم.
بعد از ناهار مریم و امیر مثل هر سال که خونه ها رو یک مسیر میکنن خواستن چند دقیقه ای بیان بالا که من گفتم ناهار یا شام بیان تا تو عید فرصت بیشتری برای دورهمی باشه.
بعد از ظهر هم دایی کامبیز و زندایی به خاطر نوعید اومدن خونمون و بعد از اون هم دخترعموهای مسعود برای عید دیدنی و دادن هدایای پاتختی که از معاشرت باهاشون حسابی لذت بردم با یادآوری خاطرات محل قدیمی و بابابزرگ.
روز سوم رو هم تا بعد از ظهر خونه بودیم، دیگه ساعت بدنمون با دیر از خواب بیدار شدن تنظیم شده بود، بعد از ظهر هم رفتیم خونه مادرجون مسعود و از اونجاهم خونه دایی داوود و شب هم خونه آقا محمد برای شام مهمون بودیم.
روز چهارم اول رفتیم خونه عمو محمود و بعد هم خونه پسر عموی بابا، البته چون ما خونه عمو محمود بودیم و دیرتر رسیدیم سارا و غزل با احسان و زهرا رفته بودن پارک، بعدم دید و یازدید و خاطرات شیرین علی آقا از آدم شناسی از قوم های مختلف که حسابی حالمو جا آورد و کلی خندیدیم.
بعد از اون هم رفتیم خونه عمه مهناز، هرچی عمه اصرار کرد ناهار بمونیم قبول نکردیم، نزدیک خونه که شدیم خرید شام شب رو انجام دادیم، هنوز به خودمون نیومده بودیم که دختر عمه و پسر عمه مسعود هم با همسراشون اومدن خونمون، هرچند با وجود مهمونی شب اصلا تایم خوبی برای عیددیدنی نبود ولی انقدر خوب و خوش صحبت بودن که حسابی از حضورشون لذت بردم، عمه زری تا نشست گفت اینجا از پایین بزرگتره؟ مسعود گفت بله ده متر، گفتن چرا؟ مسعود گفت چون ساناز خانوم این طوری چیده، خلاصه تا دم رفتن هم هنوز باور نکرده بودن که متراژ طبقات یکیه، شوهر عمه زری هم از تزئینات خونه و تابلوها و کاغذ دیواری و غیره تعریف میکرد و اینکه عروس داماد ها خوش سلیقن و خیلی قشنگ خونه هاشونو درست میکنن.
خوب اینکه از قدیم گفتن که کمبود امکانات آدمو خلاق میکنه حکایت ماست، تو خونه نیم وجبیمون، همه چیز چیدیم.
شب هم مریم و خانوادش و آقا محمد و خانوادش و مادر مهمان ما بودن و من بعد از رفتن مهمونا، با تمام خستگی، وسایلو  جابه جا کردم تا بتونم فردا به برنامه هام برسم.
صبح مسعود با اینکه خیلی خسته بود و خوابش میومد به خاطر اینکه امیر از کرج این راهو نیاد، بیدار شد و رفت بانک، منم که دیگه از خواب پا شده بودم بقیه جمع و جوریای خونه رو انجام دادم و چون برای صبحانه خونه سارا دعوت بودیم سریع حاضر شدم و تا مسعود رسید رفتیم خونه سارا.
بعد از یک صبحانه عالی و مفصل به اتفاق رفتیم خونه  عمه مرضی و از اونجاهم ما رفتیم خونه خاله کبری که برای ناهار دعوت بودیم و ساراینا هم باغ حسن. 
ناهارو خونه خاله خوردیم و چندساعتی هم بعد از ناهار صحبت کردیم و حسابی کنار خاله و دخترا بهمون خوش گذشت. عصر هم که به خونه اومدیم من برای شب باباینا، سارا و عمه مهنازو دعوت کرده بودم، یه کمی استراحت کردم و بعدم فسنجون بار گذاشتم البته قرار بود که مامان اینکارو بکنه اما انقدر دیر اومدن که خودم آشپزی کردم.
پارسال چنین شبی عزیز هم پیش ما بود... گفتیم و خندیدیم و حسابی بهمون خوش گذشت.
جمعه روز ششم، ساعت 12 بود که راه افتادیم سمت دارآباد، احمد بساط جوجه رو ردیف کرده بود، کنار رودخونه مستقر شدیم و تا بعدازظهر خوش گذروندیم.
چون من و مسعود صبح میخواستیم بریم سرکار،  سارا و احمد اصرار کردن که بابا و مامان برسونن خونه و ما زودتر بریم تا به کارهامون برسیم، تا ما رسیدیم خونه عمه مرضیه، دخترا و آقا مرتضی اومدن خونمون. عمه و دخترا هم که خیلی هنرمند و اهل دلند، از چیدمان خونه و تزئینات کلی تعریف کردن و بعد از رفتن مهمونا هم یه دوش و استراحت برای فردای کاری.
شنبه صبح هرچند سخت از خواب بیدار شدم ولی به شرکت که رسیدیم جون دورباره گرفتم، واقعا دلم برای شرکت تنگ شده بود، صبحانه اولین روزکاری 95 در رستوران شرکت و با بقیه همکارای خوبم به صرف حلیم و املت بود و بعدهم سال نو مبارکی.
عصری زودتر اومدم خونه و یه چرت بهاره زدم و مسعودم که اومد و استراحت کرد با هم رفتیم سمت خیابون حافظ و پاساژ گردی.
یکشنبه هم کاری بود و من تا بعداز ظهر شرکت بودم و بعد از اون با سرویس ارفتیم صادقیه تا با ناهید دوری بزنیم و بعد هم اومدم خونه. دوشنبه هم تا ظهر شرکت بودم و بعدهم رفتم خونه، عصری که مسعود اومد چون همگی شام خونه عمه مهناز دعوت بودیم زودتر رفتیم جمهوری و بعد از دیدن پاساژای مورد علاقم و خرید هدیه تولدو بعد هم زیر بارون تندی که گرفته بود رفتیم خونه عمه.
عمه مرضی، عمو عباس، سارا و بابا و مامان هم بودن و شب خوبی رو کنار هم سپری کردیم. عزیز که رفت مدام نگران بودم که جمع خوبی که داریم به خاطر نبود بزرگتر دیگه مثل قبل نباشه و کم کم از هم دور بیافتیم، اما این روزها گوش شیطون کر و چشم حسود کور، همه چیز خوبه و حتی بیشتر از قبل سعی میکنیم همدیگرو داشته باشیم.
بالاخره در اون ساعات نهایی دوشنبه شب که آسمون حسابی می‏بارید تصمیم گرفتیم اگر فردا هوا خوب باشه بریم شمال، برای امسال تصمیم داشتیم قلعه رودخان رو ببینیم.
خونه که رسیدیم من وسایل سفرو جمع کردم و صبح هم بعد از بیدار شدن و دوش گرفتن بقیه وسایل رو جمع کردیم و رفتیم سمت خونه بابا.
تا حرکت کردیم ساعت دیگه 10:30 صبح بود و کرج رو رد کرده بودیم که خبر فوت بابای زن عمو رو دادن و از مامان اصرار برای برگشتن و از ما انکار، خلاصه با تلفنهای عمو و زن عمو که برنگردیم، دوباره راه افتادیم سمت شمال.
عصری بود که رسیدیم و بعد از معطلی برای گرفتن ویلا، با کمک دوست امیر، یه ویلای بزرگ و عالی لب آب گرفتیم و بعداز شام رفتیم لب آب و بعد هم تو حیاط ویلا کلی عکس انداختیم و رقصیدیم.
آخر شب هم موقع خواب من و غزل که رو دنده خنده افتاده بودیم صدای همه رو در آوردیم. فردا صبح بابا و سارا و احمد رفتن بازار برای خرید ماهی و بقیه هم رفتیم لب دریا و یه دل سیر موتور سواری و اسب سواری کردیم، بعد هم ناهار خوردیم و تا وسایل و جمع و جور کردیم و راه افتادیم ساعت سه و نیم شد.
مسیر قلعه رودخان و پیش گرفتیم تو راه از رفتن منصرف شدیم ولی چون خیلی از راه رو رفته بودیم ادامه دادیم، جاده تا قلعه و طبیعت اونجا فوق العاده بود، هرچند قلعه بسته بود ولی یکمی از مسیر رو رفتیم و بعد هم تو پارک پایین قلعه آش دوغ خوردیم و عکس گرفتیم. چون ساعت هفت شده بود بابا گفت شب بمونیم ولی مسعود و احمد گفتن مشکلی برای رانندگی ندارن و قرار شد راه بیافتیم. تو راه چند جایی برای استراحت و خرید و شام وایسادیم و تهران که رسیدیم ساعت 4 صبح بود.
پنجشنبه تا ظهر خوابیدیم و بعد هم آماده شدیم برای مراسم ختم.
مسجد و شام ساعت رو به 9 رسوند و بعدهم برگشتیم خونه و استراحت.
صبح جمعه رو هم خوب خوابیدیم و بعد هم من حسابی درگیر نظافت خونه شدم تا خود شب تا شنبه با یه خیال راحت از خونه، کارم رو شروع کنم.
13 روز ابندای سال هم سپری شد و ان شا الله تا آخر این سال پر خیر و برکت و شاد سپری شه.
الهی آمین.


ادامه مطلب

[ شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۵۸ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰ ]

بخش نظرات اين مطلب
هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی