245. سفر به مشهد مقدس

دلم بدجور هوای زیارت داشت، من، تنها، با یه حرم طلایی.

دلم میخواست یه روز کامل با امام رضا حرف بزنم تا سبک شم. 

تا این دل پر تلاطم آروم بگیره.

تا دوباره بدونم یکی هست که شفاعتم کنه برای برآورده شدن حاجات.

مسعود برای شنبه 25 اردیبهشت ماموریت مشهد داشت و برای منم بلیط گرفت تا دوتایی سفر کنیم و تایمی که مسعود منطقه است منم برم حرم برای زیارت.

اما...

اتفاق باورنکردنی این روزها خبر فوت مادرجون بود، یکشنبه 19 اردیبهشت، تو راه نمایشگاه کتاب بودم که مسعود خبر داد و همون روز همه عازم مشهد شدن.

البته همه به غیر از من، مسعود، موناجان و مریم جان.

ما هم بعد از کلی سبک و سنگین کردن تصمیم گرفتیم که بلیط شنبه منو کنسل کنیم و من و موناجان چهارشنبه صبح عازم مشهد بشیم تا به مراسم سوم مادرجون برسیم. 

برای برگشت هم علاوه بر ما برای مادر و دایی داوود هم بلیط گرفتیم.

صبح چهارشنبه عازم مشهد شدیم و ساعت 8 خونه دایی علی بودیم و بعد از صبحانه رفتیم مسجد برای مراسم سوم و از اونجا هم به اصرار مادر و خاله کتی رفتیم باغ دایی علی برای ناهار و بعد هم همگی با هم رفتیم سر مزار مادرجون.

مادر جون زن فوق العاده ای بود، دلشاد، سرحال و حسابی با مرام.

تو این چند روز کلی به نیکی ازش یاد شد و انقدر خوش سعادت بود که در روزهای خوب شعبان و پس از طواف حرم امام رضا به خاک سپرده شد.

از سر مزار مادرجون با همه خداحافظی کردیم و آقا پیروز زحمت کشید و ما رسوند حرم.

و حالا من بودم و حرم طلایی امام رضا و یک دل پر.

اینجا امن ترین جای دنیایی که من تا حالا دیدم. مشهد الرضا.

راستش این روزها هرچیزی که آشفتم می کرد، فکرو خیالای بد که به ذهنم می نشست و دلم رو می لرزوند میگفتم عیب نداره زیارتو که برم بیام  همه چیز درست میشه. یکی هست که صدامو به اون بالا بالاها می رسونه.

تلاش من برای دست زدن به ضریح بی نتیجه بود ولی روبه روی ضریح نماز زیارت خوندم و بعد هم به نیابت از مامان و بابا و عزیز و بابابزرگ برای اونها هم نماز زیارت خوندم.

و بعد بیرون حرم روبه روی صحن طلا نشستیم و دعا خوندیم.

تو حیاط حرم نقاره میزدن برای ولادت حضرت عباس و من چه خوش سعادت بودم که در روز تولد باب الحوائج حرم امام رضا رو زیارت میکردم.

نزدیک اذان که شد رفتیم داخل حرم، و منتظر موندیم تا درها بسته شه و بعد مادر منو برد و به ضریح چسبوند و من یک دل سیر با امام رضا درد و دل کردم.

بعد از نماز برای تولد حضرت سجاد نقاره زدن و حیاط حرم غرق در نور و روشنایی بود.

و من سبک بال و دل آرام.

بعد از زیارت دلچسب برای شام رفتیم هتل قصر الماس و از اونجا هم دوباره برگشتیم حرم و وسایلمونو گرفتیم و رفتیم به سمت فرودگاه، پرواز ما 10:30 شب بود که بهمون اطلاع دادن که چند ساعتی تاخیر داره.

اما بعد از همون چند ساعت هم وقتی به فرودگاه رسیدیم متوجه شدیم کار از چند ساعت گذشته و تا ساعت 4 صبح پرواز انجام نشد، هرچند به خاطر امیر علی خیلی استرس داشتیم و کلی عصبی شدیم اما بعد از شکایت از برخورد بد کارکنان هواپیمایی آتا ، از دست دایی داوود کلی خندیدیم و بالاخره ساعت 6 صبح تونستم بعد از دو روز پی در پی بیدار موندن یک روز کامل بخوابم.

امام رضا جونم من مهمانت شدم مثل همیشه هم با امید و حالا نوبت توست که دوباره با قلب رئوف و دستای پرکرمت مهمان نوازی کنی.

الهی شکر.


ادامه مطلب

[ يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۵۴ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰ ]

بخش نظرات اين مطلب
هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی