254. روز بد
امروز .... بد بد
چقدر فاصله بین شادی و غم کوتاه است.
قلبم، روحم و جسمم همه به پرواز درآمد برای زود رسیدن.
و باز مثل همیشه پنهان کاری ...
خدایا...
صبح مثل همیشه زنگ زدم خونه باباینا کسی جواب نداد موبایل بابارو گرفتم آروم صحبت میکرد گفت بانکه و مامان و خاله هم رفتن سفارت، منم راضی شدم. ظهر دوباره زنگ زدم دیدم کسی جواب نداد، خونه سارا هم کسی جواب نداد، قلبم داشت می ایشتاد به موبایل سارا که زنگ زدم و گریه کردم گفت بابا صبح حالش بد شده باطریش 4 بار شوک داده و آوردنش بیمارستان بعد از 15 روز پیش و شوک یکباره باطری حالا دوباره این اتفاق افتاده بود و این بار چند دفعه و بابا نذاشته مامان به من چیزی بگه تا از شرکار برسم خونه.
سریع ماشین گرفتم و راهی تهران شدم به بیمارستان که رسیدم شرایط بابا خداروشکر خوب بود اما باید یک هفته بیمارستان بمونه، چون دکتر اسلامی هنوز از سفر برنگشته بود و دکتر جانشین بابا رو تحت نظر گرفته بود از بیمارستان با سارا رفتیم مطب دکتر قاسمی تا ایشون با توجه به شرایط بابا توصیه های لازم رو به بیمارستان داشته باشن. دکتر از همون جا با موبایل با بابا حرف زد تا ز حالش باخبرشه و بعد هم به ما گفت که بریم و خیامون راحت باشه.
خدایا... بابامو به تو سپردم به خود خود تو...
[ شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۱ ]