274. خاطرات سه ماهه اول بارداری
کنجد من... امروز اولین روزیه که به حضور تو ایمان دارم، هفته 4 بارداری به پایان رسیده و من وارد هفته پنجم شدم(11 آبان 95)
این روزها مدام از خدا میخوام همه چیز خوب و عالی باشه و من بک بارداری سبک و بی دردسر داشته باشم تا به خاطر شاغل بودنم اذیت نشم. امیدوارم همه چی خوب پیش بره، گهگاهی دردهای شکمی میاد سراغم ولی نگران کننده نیست و میگن طبیعیه...
امروز هفته پنجم بارداری هم به پایان رسید و من وارد هفته ششم شدم(18 آبان 95) این هفته تو به اندازه یک عدسی. من هنوز هیچ چیز احساس نمیکنم و خدا رو شکر همه چیز خوب پیش میره و من حالم عالیه.
این هفته قلب تو شکل میگیره و شروع به تپدن میکنه و می دونم که از این به بعد تپش های قلب من هم به تو وابسته میشه. این هفته آرزو کردم قلبت با ایمان، مهر و عشق شکل بگیره و رشد کنه و اونقدر زیبایهای خداوند در اون جاری شه که هیچ جایی برای بدی و کینه در قلبت نباشه.
این هفته تو به اندازه یک لوبیای کوچکی... آغاز هفته هفتم (25 آبان 95)، درست با اتمام هفته ششم یک حالت بد اومد سراغم و من موندم و یک حال خراب خراب، نه چیزی می تونم بخورم و نه کاری میتونم انجام بدم، روزهام همینطور بی تفاوت و بی انگیزه سپری شدن و من اصلا این هفته حال خوبی نداشتم.
یک هفته دیگه هم گذشت و تو حالا به اندازه یک لوبیای قرمز رشد کردی (2 آذر) هفته 8 آغاز شد ولی من هنوز هم حال خوبی ندارم.
تو این هفته به اندازه یک انگور خوشمزه شدی، بزرگ و بزرگتر، اندامهای تو در حال تکاپوست برای تکامل و من خوشحالم که تو هر روز به حیات نزدیک و نزدیک تر میشی. حال من این روزها اصلا خوب نیست (9 آذر) امروز سالگرد عزیز بود. یه مادر واقعی...
و من این روزها همش تو حال و هوای عزیز بودم. اینکه چقدر دلم میخواست حالا باشه، آش نذری 28 صفر هم مثل هر سال آماده شد.
و بعد هم مراسم اولین سالگرد، همه نزدیکان اومدن برای مراسم سر مزار و بعد هم برای شام دعوت شدن خونه.مراسم اولین سالگرد عزیز هم گذشت، شب همه دورهم بودن و من و مسعود زودتر برگشتیم خونه و به من خاطر شرایطم اجازه ندادن که کلیپی رو که برای عزیز ساخته بودن ببینم.
آغاز هفته دهم... (16 آذر 95) فرشته من تو حالا به اندازه یک خرما شدی و تقریبا ازحالت رویانی وارد مرحله جنینی شدی.
هفته 11 امروز آغاز شد (23 آذر 95) تو به اندازه یک انجیر بزرگ شدی و من مدام در حال تغییرم. یه روز خوب دو روز بد، من که عاشق غذا خوردن بودم با دیدن غذا گریه ام می گیره و کاملا بی میل شدم، نتیجه اینکه تا هفته 11 بارداری 2 کیلو وزن کردم 64/900
این روزهام خیلی سخت میگذره و فقط امیدوارم زود زود تموم شه، حال و حوصله هیچ چیزو هیچ کس رو ندارم از خودم بدم اومده انقدر که بی حوصله و تنبل شدم.
کاش این هفته ها زودتر سپری شه و من بیشتر از این دوران لذت ببرم. همش سر معده ام در التهابه و همین باعث میشه از خوردن بترسم.خدایا کمکم کن.
25 آذر تولد آرمان بود و فرداش که سالگرد ازدواج دایی حامد بود روزم خیلی بد شروع شد. از 3 شب تا 6 صبح سردرد و بعد هم حالت تهوع شدید و آخر سر هم تهوع. اینم آغاز یه فصل تازه در بارداری، من که امید داشتم با رسیدن به پایان ماه سوم اوضام بهتر شه حالا میدیدم که انگار قضیه در مورد من خیلی صادق نیست و هرچی بیشتر جلو می ریم اوضاع بدتر میشه. اون روزداشتم از ترس سکته میکردم، زنگ زدم مادر اومد پیشم و بعد هم به سارا گفتم تا بیاد دنبالم. مسعود هم دانشگاه بود. نه ناهار خوردم نه هیچ چیز دیگه تا عصر خوابیدم،اصلا دلم نمی خواست برم مراسم.
ولی بالاخره به اصرار سارا آماده شدم و رفتیم، اون شب بیشتر تایم رو بیرون بودم چون همش حالت تهوع داشتم.
آغاز هفته 12 (30 آذر) تو حالا به اندازه یک لیمو ترشی... اون روزهای اول وقتی حالم بد میشد با خوردن نارنج و آبلیمو بهتر می شدم ولی حالا بوی لیمو و نارنج هم حالم رو خراب میکنه، همیشه فکر می کردم تو دوران بارداری میترکونم.
اما چقدر بین خیال بافی آدما با واقعیتهایی که اتفاق می افته فاصله وجود داره، دلم میخواست تو این روزا از همون ابتدای بارداریکه حضور تو قطعی شد کلی کار انجام بدم اما اصلا حال و حوصلم به جا نیست.
علتش چیه نمیدونم، همش خستم، کلافم، بی حوصله ام.
دلم میخواد این روزا زود بگذره روزهای خوب و پر انرژی شروع شه و من حالم عالی عالی باشه.
خدایا کمک کن. خدای خوبم، خدای مهربونم، کمکم کن. ازت ممنونم به خاطر همه چیز...
اولین کاری که امروز میکنم اینه که به محض رسیدن به خونه مقنعه ام رو میاندازم دور، بوش داره حالم رو بهم میزنه، کاش می شد موهام رو هم از ته بزنم از بوی موهام متنفر شدم خیلی بد بو.
بدتر از همه بوی اون مایع دستشویی طبقه اول ساختمان ادارای محل کارمه که نابودت میکنه و انگار چنگ به دل و رودت میکشن.
خدایا کمکم کن این حالتا زود زود تموم شه واقعا خسته شدم از خودم از خونمون از ماشین ناصری با اون بوی گندش، از همه بدم میاد.
مسعود که رسید آروم آروم آماده شدم ولی با مطب که تماس گرفتیم گفتن دکتر داره میره و اگه حالم بد شد برم نیکان تا دکتر صبح بیاد ویزیتم کنه.
دیگه چون آماده بودم به مسعود گفتم منو ببره خونه سارا. اونجا که رسیدم به زور سارا چند قاشقی سوپ خوردم و بعد رفتم خوابیدم و هرچی سارا و غزل صدام کرده بودن پا نشده بودم.
مامان و بابا هم که ماجرا رو فهمیده بودن راهی خونه سارا شده بودن.
خدایا کمکم کن این حالات بد تموم شه. من واقعا به یه حال خوب و آرامش اساسی نیاز دارم. خدای خوبم کمکم کن.
11 و 12 دی هم به حال بد و سرم و آمپول سپری شد. دوشنبه خوب بودم اما از آخر شب حالت تهوع اومدسراغم.
آغاز هفته 14: این هفته مثلا قرار بود حالت تهوع من تموم شه، همه میگفتن خیالت راحت بری تو 14 تمومه ولی من که ترکوندم... سه شنبه صبح با تهوع از خواب بیدار شدم و قبل رفتن به سر کار هم دوباره تهوع، خواستم نرم سرکار ولی مسعود گفت بمونی خونه بدتر میشی برو بذار سرت گرم شه. تو مسیر دوباره و تو شرکت دوبار، دیگه ساعت 10 بود که آزانس گرفتم و رفتم نیکان.
تا من برسم بیمارستان، بابا و مامان هم خودشون رو رسوندن و دکترم دستور بستری داد.
آزمایش خونم رو گرفتن اونقدر املاح بدنم کم شده بود که برای جبران مدام باید سرم میگرفتم و البته به خاطر ضعف معدم غذا برام ممنوع شد البته برای یک روز.
داستان پیداکردن رگ هم که بماند که پس از کلی سوراخ سوراخ شدن دست و بالم، آخر از بخش نوزادان پرستار آوردن تا رگ بگیره چون رگهام کاملا خشک شده بودن.
16 دی از بیمارستان مرخص شدم و به اتفاق مامان و بابا رفتیم خوته سارا.
تو این چند روز حسابی همه اذیت شدن، بابا و مامان و سارا که همش در رفت و آمد بودن و مسعود هم که دقیقا موقع امتحاناتش بود فقط چند ساعت در روز میخوابید، تا از سرکار میرسید و به من سر میزد و کمی درس میخوند باید راهی قزوین میشد.
پایان سه ماهه اول یارداری.