276.چهل و هشتمین ماهگردحلقه هامون
اما دوباره شنبه رسید، 9 بهمن ماه، چند هفته ای بود که اوج حال بدی های من به یک روز در هفته رسیده بود و افتاده بود به روزهای شنبه.
شنبه آقای ناصری من رو رسوند خونه سارا، به اصرار سارا کمی غذا خوردم و بعد خوابیدم، اما هنوز یکم نگذشته بود که حالم خراب شد، غزل هم تو تمام این مدت مثل یه خواهر بزرگتر هوای من و داشت حالم که خراب میشد پشتم رو میمالید مثل همیشه وارد عمل شد.
خلاصه بهتر که شدم مسعود رو خبر کردم تا بیاد و منو ببره بیمارستان، مسعود سریع خودشو رسوند البته با کیک و شمع به مناسبت 4 امین سالگرد عقدمون.
من با همون حال نذار ... با یه کم شوخی همسری و سارا و غزل بهتر شدم و شب به اصرار مسعود رفتم خونه.
تو این مدت به خاطرویاری که به خونه خودمون پیدا کرده بودم چند شب در هفته رو خونه سارا می موندم.
تعهد و عشق ما جهار ساله شد و حال ما منتظر فرشته کوچولویی بودیم که قرار بود این پیوند رو استحکام بیشتری ببخشه.
روز دهم هم وقتی رسیدم شرکت، هدیه شرکت رو به مناسبت سالگرد ازدواج گرفتم و چقدر حس خوبیه که تو همیشه به جز خانوادت و نزدیکانت، کسانی دیگر رو هم داری که تو شادیها و غمها به یادت هستن.
خدایا شکرت به خاطر همه چیز...