283.نوروز 96
بهار پشت درب خانه در انتظار لحظه ها بود...
یکسال دیگر هم گذشت، خدا را هزاران هزار بار شکر، بخیر.
خانه جمع شد، اتاق پسرک جانم حال و هوایی گرفت، سفره هفت سین چیده شد و آماده شدیم برای آغاز سالی پرخیر و برکت ان شالله.
هفت سینم امسال مزین به زیباترین سین بود با نام زیبای مسافر بهشتیم، که لحظه شماری میکردم برای دیدن روی ماهش و روح ماهترش که سلول به سلول وجودش این روزها عجیب مرا به خدا پیوند میداد، به عظمتش، به شکوهش و به توانایی آفریدگارم.
لحظه تحویل سال مثل همیشه زیبا بود، پاک و آسمانی.
بعد از سال نو به مامان و بابا و بقیه تبریک گفتیم و بعد هم رفتیم پیش مادر.
بعد ازظهر استراحتی کردیم و شام رو هم در کنار بقیه پایین بودیم. روز اول عید به خاطر مراسم نوعید بابابزرگ به اتفاق مادر رفتیم خونه باباینا و چون زندایی مسعود هم نوعید داشت، مادر و مسعود با هم رفتن خونه زندایی.
من و مسعود تا شب اونجا بودیم ماجرای گم شدن کفش مسعود و تلفن های بعدش تا پاسی از شب همچنان ادامه داشت و سوژه سال نو شده بود.
همون روز قرار شد ساراینا با حامد و آیدا برن شمال پیش شادی و کامی، اصرار داشتن که منو مسعودم بریم ولی ما گفتیم با شرایط من امکانش نیست.
چهارشنبه بچخ خ عازم شمال شدن، مسعود هم که شیفت بود و رفت سرکار و من مشغول خودمو تو خونه مشغول کردم تا مسعود بیاد.
بعد از مراجعه به دندونپزشکی با هم دوری زدیم و خرید میوه و شیرینی رو انجام دادیم و بعد هم رفتیم خونه.
برای پنجشنبه قرار بود مریم جان و خانوادش و آقا محمد و خانوادش و مادر بیان خونه ما. نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدیم و من کم کم کارای ناهار و شام شب رو انجام دادم.
امسال قرار گذاشته بودیم به خاطر شرایط من هیچ جایی برای عید دیدنی نریم.
چهارمین روز فروردین هم به خانه گذشت، هم من سرمای سختی خورده بودم که البته طبق معمول از همکارم گرفته بودم و هم مسعود کم کم دچار علائم سرماخوردگی میشد.
از طرفی هم ذوق داشتم برای فردا و رفتن به سرکار.
شنبه صبح راهی محل کار دوست داشتنی شدم و طبق معمول هر سال اولین صبحانه آغاز سال کاری جدید به صرف حلیم و املت و ... در رستوران شرکت و با حضور همه برگزار شد.
بعد از صبحانه راهی کار شدیم و قرار گذاشتیم که کمی زودتر بعداز ظهر به خونه برگردیم.
یکشنبه صبح مسعود هم استعلاجی داشت و هر دو خونه موندیم و به پیشنهاد مسعود و در راستای درخواست قبلی من قرار شد سری به پالادیوم بزنیم و من یه کفش راحت از اسکچرز بخرم. بعد از صبحانه برای خرید رفتیم و طرفای ظهر بود که برگشتیم.
دوشنبه دوباره روز کاری بود برای من و از صبح به خاطر پدر آهنی که باید ناشتا می خوردم حال خوبی نداشتم، بعد از رسیدن به شرکت چند ساعتی که گذشت حالم بد شد و ماشین گرفتم و برگشتم تهران و رفتم خونه سارا، اونجا تیم پزشکی من همیشه فعال بود به محض رسیدن بازم حالم بد شد.
غزل با مالش کمر، احمد با تهیه و سرو آبمیوه که اینبار در پشت بام و همراه با گرفتن آفتاب بود و سارا هم با یک غذای سالم خونگی وارد عمل شدن.
بعد از ظهر که بهتر شدم مسعود اومد دنبالم و رفتیم خونه. سه شنبه هم خونه موندم و استراحت کردم و دوباره چهارشنبه صبح عازم کار شدم.
پنجشنبه با بلیط اشتباهی که مسعود برای فیلم خوب، بد جلف گرفته بود سریع همه رو جمع کردیم و ساعت 10 شب رفتیم سینما، بعد از اون مامان اومد خونه ما و بابا هم رفت خونه سارا.
جمعه شام خونه سارا بودیم و شنبه هم قرار شد همه شام بیان خونه ما. بعد از شام چون آخرین شب تعطیلات بود من هم با سارا و مامان و بابا رفتم خونشون تا آخرین شب رو هم پیش غزلم بخوابم. این خاله و خواهرزادگی ما هم داستانی داره.
سیزه بدر هم خاله شعله دعوت کرد که همه بریم اونجا ولی من چون هیچ جا نرفته بودم اصرار کردم بریم پارک نزدیک خونه ساراینا. صبح بعد از چند ساعتی جمع و جور کردن وسایل البته صبح صبح که دیگه ساعت نزدیک یک بود که راه افتادیم و ساعت سه ونیم هم برگشتیم خونه.
خونه هم کاهو و سکنجبین خوردیم و دبرنا بازی کردیم و بعد از چند ساعتی مامان و بابا رفتن خونه و من و مسعود هم به خونه برگشتیم.
این هم پایان تعطیلات سیزده روزه نوروز...