289. خاطرات سه ماهه سوم بارداری
پسر نازم امروز (22 فرورذین ماه)من و تو با هم راتد سوم بارداری رو آغاز کردیم.
هر روز که میگذره من بیشتر از پیش عاشقت میشم، راستش عاشقی که چه عرض کنم حسی که به تو دارم اصلا قابل بیان نیست حتی با واژه پرمعنای عشق.
تکونهای تو در وجودم لحظه به لحظه باعث میشه تا زیباترین حس خلقت و آفرینش رو احساس کنم.
وقتی تکون میخوری وقتی من شاکر خدای مهربون میشم برای حس وجود نازنین تو، از ته ته دلم برای همه پدر و مادرهایی که در انتظار فرزند هستند دعا میکنم و از خدا میخوام به همه خانمها لذت تجربه این حس رو بچشونه که با هیچ خوشبختی در دنیا قابل قیاس نیست.
پسرم در اولین هفته ورود به ماه سوم با مامان یکی از جلسه های مهم کاری مامان رو تجربه کرد، که از قبلش برات راجع بش توضیح داده بودم.
سورنای نازنینم انقدر از لحظه به لحظه های کارم برات گفتم که فکر کنم درس نخونده از عهده کار من و بابا عالی عالی بر بیای.
اردیبهشت هم از راه رسید و من 4 اردیبهشت ماه با پیگیری های لحظه به لحظه بابایی بالاخره تونستم از سونوگرافی دکتر فرزانه برای غربالگری سومت وقت بگیرم، تو تمام مسیر شرکت تا سونوگرافی قلبم تاپ تاپ عجیبی داشت برای دیدن روی ماه گل پسرم.
تصویرت که روی صفحه مانیتور نقش بست خنده تمام صورتم رو گرفت گلکم مثل همیشه زیبا و معصوم بودی و من به جز شکر چه کاری می تونستم انجام بدم. تا به بابا مسعود زنگ زدم که شرح حالت رو بگم بابا پرسید پسرمو دیدیش. منم براش تعریف کردم که پسرم به لطف خدا همه چیزش خوب بود و مماخش چاق چاق.
بعد از سونوگرافی بابایی اومد دنبالم و رفتیم خونشون و بعد از ناهار بابایی و مامانی همراهم شدن تا بیان خونه ما و مامانی پرده اتاق خوابت رو بدوزه و به من کمک کنه.
5 اردیبهشت عید مبعث بود و تعطیل، من برات از مبعث حضرت رسول گفتم از روزی که من و بابا به تاریخ قمری و در این روز به عقد هم در اومدیم،
اما بارداری ماه سوم مامان هم تجریه های ناخوشایند دیگه پیش روش گذاشته، ورم پا و کبود شدنش، درد بندهای انگشتان دست و گز گز سرانگشتان که احنمالا نشانه هایی از ایجاد سندرم تونل کارپال بود امانم رو بریده بود.
به توصیه دکترم قرار شده هرشب ماساژ دست و پا در آب نمک رو در برنامه قرار بدم و یک آزمایش هم بدم که ان شالله مطمئن شیم این ورم از نوع بدش نیست که خدایی نکرده مشکل ساز شه.(پایان هفته 30)
عزیز فریده 14 اردیبهشت ماه به خاطر سالگرد مادرجون راهی مشهد شد و من به توصیه خاله سارا یکی از لباس های new born شما رو که مخصوص روزهای اول تولده دادم تا عزیز در حرم امام رضا برات تبرک کنه که ان شالله همیشه پسرم در سایه آقا امام رضا سالم و صالح باشه.
این روزها به خاطر مشکل دفع پروتئین و نگرانی که برام ایجاد شده بود حسابی از لحاظ روحی بهم ریخته بودم. جمعه بعد از ظهر هم از طریق imo با عزیز حرف زدیم و حسابی با دیدن ضریح دلم گرفت و گریه کردم، از امام رضای مهربونم خواستم که تو سالم سالم به دنیا بیای و بتونیم روزهای زیبایی رو در کنار هم تجربه کنیم.
نازنین پسرم این روزها بیشتر تایم به خرید خرده ریزهای سیسمونی شما و چیدنشون میگذره،هرفرصتی که پیش میاد سری به خیابون بهار میزنیم تا وسایل جامانده خریداری شه.
به اتفاق خاله سارا ساک وسایل نوزاد و لیوان و ... هم خریداری شد و تقریبا کار ما تو خیابون بهار تموم شد.
برایخرید فلاسک هم سری زدم به فروشگاهی که تو کرج وسایل کوهنوردی می خریدیم و یه فلاسک عالی برای آقا پسر خریدم. 20 اردیبهشت سرویس خواب شما ساعت 11:30 شب رسید و به کمک مامانی و بابایی و عمو و احمد و خاله سارا و غزل و بابا مسعود سرویس خواب سرهم شد و من به خاطر تعیین جای وسایل و چیدمانشون تا صبح نتونستم بخوابم.
صبح به کمک مامانی و خاله و غزل و خاله شعله یکی یکی بسته ها رو بازکردیم و سرجاهاشون گذاشتیم و قرار شد من سر فرصت هرجور که دلم میخواد بچینمشون. مامانی جمعه کل خونه مارو مرتب کرد و بعد با بابایی رفتن.
هفته بعد(یایان هفته 32) هم از صبح پنجشنبه همگی بسیج شدیم و کلی از کارای اتاق شما پیش رفت، مامانی پرده پنجره کو چیکه اتاق رو هم برید و دوخت و نصب کرد، پرده های دیگ هم به کمک عمو احمد و بابا مسعود و بابایی نصب شد. البته هفته پیشم نصب شده بود ولی چون تصمیم گرفتم جاشو عوض کنم همه چی تغییر کرد، با ثابت شدن جای وسایل براکت اتاقت هم زده شد، مامانی هم بعد از دوختن دوره های گهواره، جمعه دوباره مشغول جمع آوری و نظافت خونه شد و من واقعا شرمندش شدم.
خرید اسباب بازی برای بوفه ویترین خیلی سخت بود چون هیچ وسیله بازی برای بچه های چند ماه وجود نداشت.
بالاخره دو تا اسباب بازی تلو از فروشگاه toy toy شاپرک خریدیم و بقیه جاهای ویترین هم با خرس پولیشی و تب لت و نوستالژی های من و غزل پرشد.
چون ماه رمضون نزدیک بود و بجز 4 خرداد تایم دیگه ای برای گرفتن جشن سیسمونی نداشتیم، تصمیم گرفتیم برای پنجشنبه مراسم رو برگزار کنیم.
مامان ساناز آقاسورنا چهارشنبه (پایان هفته 33) خونه موند و بخشی از کارها رو انجام داد مامانی و خاله هم پنجشنبه اومدن و تا عصری که مهمونا بیان همه کارها انجام شد.
مراسم سیسمونی سورنای نازم با حضور عزیزانمون به خیر و خوشی برگزار شد.
و من باید از مامانی و بایایی که زحمت تهیه سیمونی شما رو داشتند و خصوصا مامانی که کلی هم کار بافتنی پیراهن و شلوار و دوختنی داشت،
بابا مسعود که به کل سفارشات من گوش داد و اکثر وسایل سیسمونیتو از دبی خرید و خاله سارا که کلی برو بیا کرد تا اتاقت تمیز و خوشگل شد از صمیم قلب تشکرکنم.
سورنای زیبای من بی شک من و تو خیلی خوشبختیم به خاطر آدمهای خوبی که کنارمون هستن.
تو تمام این مدت عزیز فریده خیلی هوای من و تو رو داشت، چون من و بابا به سلامت تو پسرگلم خیلی اهمیت می دادیم و قرار گذاشته بودیم که از غذاهای بیرون نخوریم(با توجه اینکه تو لیست ممنوعات دکتر نبود) و من به خاطر ویار ماه های اول و بعد هم خستگی کار خیلی حال و حوصله غذا پختن نداشتم عزیز فریده به خاطر ما بیشتر تایم رو خونه می موند و برامون غذا درست میکرد. حتی اگه برای خودش و بابا مسعود هم غذا نداشت حتما برای من و تو غذا میذاشت که مامان غذای بیرون نخوره.
عزیز فریده از اون مادرشوهرای ماه ماهه. که شاید فقط نمونه ای که قبلا دیده بود عزیز خودم بود.
با نزدیک شدن به هفته های آخر بارداری خارش پا و کمر نیز به بقیه بیماریهای بارداری اضافه شده بود، هرچند در ویزیت های هفتگی دکتر فشار من همیشه پایین بود و خداروشکر تهدیدی برای من و گل پسرموجودنداشت ولی تقریبا هفته ای یکبار بایدآزمایش ذفع پروتئین میدادم تا تحت کنترل باشه و مقدارش زیاد نشه.
از مصرف نمک و گوشت قرمز هم به طور کلمل منع شده بودم.
این روزهام بسیار پرکار بودم،جمع وجور کردن کارهای شرکت، استقرار استاندارد جدید و همه هماهنگی ها برای 6 ماه مرخصی ازم انرژی زیادی میگرفت.
17 خرداد آخرین روزی بود که رفتم سرکار و از همه خداحافظی کردم، لحظات سختی بود برای منکه عاشق کار و محیط کارم بودم اما به هرحال خداوند مسئولیت بزرگتری بر دوش من قرار داده بود که باید به خوبی از پسش بر می اومدم.
از 20 خرداد و با پایان یافتن هفته 35 ، مرخصی من هم شروع شد تا آخر خرداد رو مرخصی استحقاقی رد کردم تا ببینم پسرجان کی قدمهای پاک و مبارکشو به روی چشم ما می ذاره تا بقیه مرخصیم رو رد کنم.
راستش این روزها بیشتر زمانم به گشت زدن تو اتاق سورنا ودیدن تلویزیون، کتاب خوندن و قرآن خوندن میگذره.
بعد از ظهرها هم با بابا مسعود دوری میزنیم که خیلی حوصلم سر نره.
اکثرا صبح ها بعد از خوردن صبحانه میرم خونه خاله سارا تا تنها نباشم و عصر بابا از شرکت میاد دنبالم بعضی وقتها هم تو پارک نزدیک خونه خاله باهم قدم میزنیم.
نگاه این روزهای آدمها به من خیلی برام جالبه، همه یه جوری نگات میکنن انگار هم دلشون برات میسوزه، هم میخوان بهت تبریک بگن و هم دوست دارن هرجوری شده یه کمکی بهت بکنن.
هفته 36 بارداری هم تموم شد و چون این هفته دفع پروتئین مامان نرمال شده بود، خانم دکتر گفت اجازه داد مامان استیک و ماهیچه بخوره.
مامانی مریم و عزیز فریده جمعه 23 تیر راهی مشهد شدن و مامان ساناز و بابایی هم برای اینکه خیال مامانی مریم راحت باشه رفتن خونه خاله سارا.
شنبه 24 تیر ماه (36 هفته و 3روز)به اتفاق خاله سارا رفتیم مطب دکتر نوری، از خانم دکتر خواهش کردم که شما رو 4/4 بدنیا بیاره خانم دکتر هم گفت نخیر مسخره بازی که نیست و بعد حساب کتاب کرد و گفت 13 تیر گفتم نه خانم دکتر 13 نه تو رو خدا حداقل 10 تیر بدنیا بیارش که جشن تیرگانه و با اصرار من خانم دکتر راضی شد و برای 10 تیر نامه بستری برای بیمارستان نیکان داد، فشارم در این هفته های آخر بارداری بالا رفته بود و گاهی به 15/10 هم می رسید.
شبها که خونه بودم کم کم وسایل خودم و سورنا که برای اقامت چند هفته ای خونه سارا نیاز داشتیم آماده میکردم و تو تخت سورنا می ذاشتم. ساک بیمارستان خودم هم آماده کردم و دیگه تقریبا کارهام تمام شده بود.
استرس فشار بالا این روزها زیاد اذیتم میکرد، روزی چند بار فشار میگرفتم، حسابی سنگین شده بود تو این هفته ها اصلا دیگه شبها نمی تونستم بخوابم همش استرس داشتم که وقتی به پهلوهام میخوابم ماه پسرم همونجا باشه و با وزن من ادیت شه.
تقریبا هرروز تازه با روشن شدن هوا چشمای من گرم میشد و به خواب میرفتم.
نمیدونم چرا اما همش احساس میکردم که پسرمن تا 10 تیر طاقت نمیاره و زودتر به دنیا میاد. با اتمام هفته 37 بارداری و به دلیل دفع پروتئین در آزمایش قرار شد مامانی مریم کاراشو تحویل بده و با بابایی بیان که دیگه تا تاریخ زایمان پیشم باشن.
پایان سه ماهه سوم بارداری