311. کنسرت ماکان بند
روزها گذشت و گذشت و گذشت تا به یکمین روز دی ماه رسید و حالا وقت برگشتن به کاره.
برای کنسرت ماکان بند که مورد علاقه غزل خانوم بود، برای تاریخ 29 آذر بلیط تهیه کردیم، بنده هم که باید از شنبه برمیگشتم سرکار.
از صبح که بلند شدم بی وقفه افتادم جون خونه و تمیز کردن.
بعداز ظهر حاضر دشیم به اتفاق مادر و غزل و مسعود رفتیم برج میلاد، آرمان هم اونجا به ما اضافه شد و چون بلیط نداشتیم مسعود نیومد داخل و گفت من در محوطه یه گشتی می زنم و غذا می خورم تا شما بیاید.
رفتیم داخل سالن و روی صندلیهامون نشستیم و اجرای کنسرت شروع شد.
من هم که هیچ آهنگی ازشون بلد نبودم و انقدر خسته بودم که دلم می خواست فقط بخوابم، غزل هم نگاه من میکرد و سر ترانه هر بار این درو می گفت خاله تو روخدا حداقل اینو بخون دیگه.
به نظر می رسید آخرای کنسرت باشه ک یهو تکونی در صندلیم احساس کردم برگشتم پشت دیدیم یه خانوم و آقای مسن و آرومن.، بعد دیدم درب های الن رو یکی یکی باز کردن، به خاطر زلزله های کرمانشاه و اینکه یه جورایی کارم به این چیزا مربوطه، یک لحظه به مدیریت بحران در زلزله در کنسرت فکر کردم و اینکه واقعا اگه الان زلزله بیاد چطوری این همه آدم رو از سالن تخلیه می کنن؟
تو همن فکرا بودم که مسعود زنگ زد و گفت تموم نشده گفتم نه ولی فک کنم آخرش باشه درها رو بازکردن، گفت دیگه سریهع بیاین که شلوغ نشه زودتر بریم به سورنا برسیم.
با زور غزل و راضی کردم و از سالن اومدیم بیرون که مسعود اومد جلو در و گفت نگران نشید ولی عجله کنید که زلزله اومده.
داشتم از ترس سکته می کردم.
شروع کردیم از پله های اضطراری پایین اومدن که اولین پس لرزه اتفاق افتاد، داشتم از نگرانی می میردم سورنا پیشم نبود و هیچی بد تر از این نبود.
در چشم بهم زدنی تمام خیابونا قفل شدن و تقریبا ساعت نزدیک 2 بود که رسیدیم خونه ولی سارا و احمد هیچی احساس نکرده بودن و اصلا نمیدونستن زلزه اومده شب رو خونه ساراینا موندیم و صبح بعد از صبحانه عازم خونه باباینا شدیم واسه شب چله.
باباینا هم که به اتفاق عموینا همه تو ماشن کنار پارک سرکوچه بودن و کلی هم تنقلات برده بودن که زمانشون بگذره و نزدیک صبح اومده بودن خونه.
به این ترتیب یک شب پر هیجان رو گذروندیم هرچند هنوز دلهره و اضطراب ها ادامه داره.