284.خاطرات سه ماهه دوم بارداری
سه ماهه دوم باردای آغاز شد و حال و هوای بد من، حالت تهوع و ... همچنان ادامه داشت.
تقریبا هفته ای یکبار اوضاع به حالت اورژانس درمی اومد و باید راهی بیمارستان می شدیم. اکثر روزهای هفته که حال خوبی نداشتم و روزهای تعطیل رو هم که پانسیون بودم خونه سارا.
از وقتی خدا تو فرشته ناز رو به من داده بود مدام به بابا مسعود اصرار میکردم که برای خرید سیسمونی بریم دوبی تا بتونیم چیزای اصل و خوشگل بخریم، هرچند همه چیز اینجا بود ولی راستش من خیلی به نمایندگی های اینجا اعتماد نداشتم، وقتی بابا مسعود و بابایی ناصر به طور جدی مخالفت کردن (بابا مسعود دیگه خوب یادگرفته بود چون خودش دلش نمی اومد منو ناراحت کنه و به من نه بگه با هرچیزی که مخالف بود یه جوری جلوی بابایی و مامانی و خاله سارا طرح مسئله می کرد و اینجوری زور تیم چند نفرشون بیشتر می شد و من تسلیم می شدم)، دست به دامن مامانی و خاله سارا شدم که خاله گفت غزل درس داره و نمی تونم برم، گزینه آخر انتخاب خاله شعله بود که مامانی رو برای مسافرت همراهی کنه، که مامان گفت چون زبان بلد نیستن براشون خیلی سخت میشه.
ادامه مطلب