بهترینم، دردانه ام ...
مبارک باشد میلادت.
غزل زیبای زندگیم، عشقم، تولدت مبارک خاله جونم. هر روز خداروشکر میکنم که تو هستی، تو هستی تا لحظههام با بودن تو زیبا و زیباتر بشه.
11 ساله شدی و چون همه این سالها میلادت برایم یادآور خاطرات شیرین است، سلامت باشی و سعادتمند.
خاله ساناز غزل خانوم، صبح روز شانزده تیر در حال پایین رفتن از پله برای رسیدن به سرویس شرکت، از پلهها به اندازه نیم طبقه سقوط کرد و با درد شدید و گریه زاری از رفتن به شرکت بازماند.
مسعود منو گذاشت خونه سارا و خودش به اصرار من رفت سرکار. تا 10 خوابیدم ولی درد امونم رو بریده بود و بعد از اون با سارا اول رفتیم بیمارستان عرفان و بعد هم بیمارستان پارس برای ویزیت متخصص و گرفتن عکس که شکستگی در استخوان دنبالچه تشخیص داده شد و بعد ازظهر با سارا به خونشون برگشتم تا پلههای خونه خودمون اذیتم نکنه، دو روز خونه سارا بودم و و پنجشنبه شب برگشتم خونه و جمعه بعداز ظهر آماده شدیم و برای تولد غزل رفتیم خونه سارا و تمام تایم تولدو من مثل بهبود تیرخورده بودم.
البته از غزل به مناسبت تولدش عکسای خوشگلی با دوربینی که تازه خریده بودم انداختم.
تولد امسال غزل خانوم هم برگزار شد و خدارو شکر که همه کنارش بودیم و شاد بود.
من هم هدیه تولد بهش یه دوربین عکاسی کامپکت دادم چون غزل عکس گرفتن رو خیلی دوست داره.