317. گردش اسفندی

مامان مریم از سه شنبه صبح برای دیدن مامانی با خاله شعله رفت شمال.

بابا ناصر هم که اومد  پیش ما تا تنها نمونه خونه، البته از دیشب.

صبح جمعه بعد ازصبحانه اول رفتیم خرید، از هپی لند برای سورنا گلی خریدایی کرده بودیم که باید عوضشون می کردیم، بعد از گشتی در میرداماد اومدیم به سمت خونه و با اتفاق آرا رفتیم گاردینو و یک پیتزای فوق العاده خوردیم.

آقا سورنا هم که برای خودش مشغول و بود و کلی ذوق میکرد.

یه روز عالی با مردای خوب زندگی

پدر و همسر و پسر.

دوستون دارم عشقای من الهی همیشه سلامت باشید.

[ جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۴۲ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

316. مهمانان مشهدی

جمعه به اتفاق مادر و دختر خاله های مسعود که از مشهد اومده بودن رفتیم پارک آب و آتش و پل طبیعت.

سورنای عسلم هم که در کالسکه حسابی پتو پیچ کرده بودیم که سردش نشه و کلی هم سوژه عکاسی پیدا کردیم و عکس گرفتیم و خندیدیم.

برای امروز هم که تعطیل بود آقا محمد همه رو برای ناهاربرد فشم  و تقریبا ساعت 4 بعدازظهر بود که رسیدیم خونه، مسعود با مادر رفتن دکتر چون مادرحالش خوب نبود و نتونست هیچی بخوره و من و دختر خاله و سورنا هم رفتیم خونه و کمی گپ و گگفت کردیم تا بقیه بیان.

اینم از روز تعطیل ما...

[ يكشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۴۴ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

315. شصتمین ماهگرد حلقه هامون

5 سال گذشت از روزی که دست در دست هم دادیم و برای یک عمر زندگی مشترک پیمان بستیم.

اما امسال با همه سالها فرق داشت، حالا دیگه فندق من کنارمون نشسته بود تا باهم شمع پنجمین سالگرد عقدمون رو فوت کنیم.

فندوق خان با اون لباس رسمی و پاپیون و زلفای کج شونه شده و لپای آویزون حسابی تو عکسا دلبری می فرمودند.

الهی شکر

خوشبختی همین حس خوب کنار شماست و من هر روز و هر لحظه خدارو شاکرم که شما رو دارم.

مرسی که هستید عشقای من.

[ سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۰۵ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

314. جشن دندونی سورناجونم

شرح در http://ssamas.niniweblog.com/ با همین عنوان

[ جمعه, ۲۲ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۴۵ ق.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

313. پنجاه و نهمین ماهگرد حلقه هامون

روزهای من با شما عالیه.

فقط لحظه و اوقاتی که کنار عشق کوچک نیستم خیلی آزاردهنده است.

دوستتون دارم.

[ يكشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۳۹ ق.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

312. یلدای 96

شرح در http://ssamas.niniweblog.com/ با همین عنوان

[ پنجشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۸ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

311. کنسرت ماکان بند

روزها گذشت و گذشت و گذشت تا به یکمین روز دی ماه رسید و حالا وقت برگشتن به کاره.

برای کنسرت ماکان بند که مورد علاقه غزل خانوم بود، برای تاریخ 29 آذر بلیط تهیه کردیم، بنده هم که باید از شنبه برمیگشتم سرکار.

از صبح که بلند شدم بی وقفه افتادم جون خونه و تمیز کردن.

بعداز ظهر حاضر دشیم به اتفاق مادر و غزل و مسعود رفتیم برج میلاد، آرمان هم اونجا به ما اضافه شد و چون بلیط نداشتیم مسعود نیومد داخل و گفت من در محوطه یه گشتی می زنم و غذا می خورم تا شما بیاید.

رفتیم داخل سالن و روی صندلیهامون نشستیم و اجرای کنسرت شروع شد.

من هم که هیچ آهنگی ازشون بلد نبودم و انقدر خسته بودم که دلم می خواست فقط بخوابم، غزل هم نگاه من میکرد و سر ترانه هر بار این درو می گفت خاله تو روخدا حداقل اینو بخون دیگه.

به نظر می رسید آخرای کنسرت باشه ک یهو تکونی در صندلیم احساس کردم برگشتم پشت دیدیم یه خانوم و آقای مسن و آرومن.، بعد دیدم درب های الن رو یکی یکی باز کردن، به خاطر زلزله های کرمانشاه و اینکه یه جورایی کارم به این چیزا مربوطه، یک لحظه به مدیریت بحران در زلزله در کنسرت فکر کردم و اینکه واقعا اگه الان زلزله بیاد چطوری این همه آدم رو از سالن تخلیه می کنن؟

تو همن فکرا بودم که مسعود زنگ زد و گفت تموم نشده گفتم نه ولی فک کنم آخرش باشه درها رو بازکردن، گفت دیگه سریهع بیاین که شلوغ نشه زودتر بریم به سورنا برسیم.

با زور غزل و راضی کردم و از سالن اومدیم بیرون که مسعود اومد جلو در و گفت نگران نشید ولی عجله کنید که زلزله اومده.

داشتم از ترس سکته می کردم.

شروع کردیم از پله های اضطراری پایین اومدن که اولین پس لرزه اتفاق افتاد، داشتم از نگرانی می میردم سورنا پیشم نبود و هیچی بد تر از این نبود.

در چشم بهم زدنی تمام خیابونا قفل شدن و تقریبا ساعت نزدیک 2 بود که رسیدیم خونه ولی سارا و احمد هیچی احساس نکرده بودن و اصلا نمیدونستن زلزه اومده شب رو خونه ساراینا موندیم و صبح بعد از صبحانه عازم خونه باباینا شدیم واسه شب چله.

باباینا هم که به اتفاق عموینا همه تو ماشن کنار پارک سرکوچه بودن و کلی هم تنقلات برده بودن که زمانشون بگذره و نزدیک صبح اومده بودن خونه.

به این ترتیب یک شب پر هیجان رو گذروندیم هرچند هنوز دلهره و اضطراب ها ادامه داره.

[ پنجشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۰ ق.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

310. نه نه جان

مراسم دومین سالگرد عزیز رو برگزار کردیم و به خونه برگشتیم.

مثل همیشه همگی خونه عمو کوچیکه جمع شدیم و شام رو خوردیم.

شب من و سارا به اتفاق غزل و سورنا خونه بابا موندیم که ساعت 12 عمو مهدی تماس گرفت و خبر فوت نه نه رو داد.

عجب دنیایی...

در یک لحظه همه خاطرات خونه قدیمی و خونه رودکی از جلو چشمام گذشت.

نه نه هم رفت، خدا رحمتش کنه.

...

[ جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۲۲ ق.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

309. پنجاه و هشتمین ماهگرد حلقه هامون

به این روزها که نزدیک میشوم.

دلم عجیب هوایت را میکند، نمی دانم چرا آذرش را دوست ندارم از ماه های خدا.

روزهایش همه بوی غریبی میدهد، بوی دیدار به دیار آخر...

کاش بودی و هنوز عطر حضورت در هوا بود بهترین مادر بزرگ.

برایت هر روز رحمت می طلبم با خاطراتی که در ذهن مرور میکنم و آخرش ...



[ جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۱۶ ق.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

308. سفر شهمیرزاد

شرح در http://ssamas.niniweblog.com/ با همین عنوان

[ شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۰۰ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]