اندرز 7
هر روز که می گذره دیدگاه هام بیشتر و بیشتر تغییر می کنه.
ادامه مطلب
هر روز که می گذره دیدگاه هام بیشتر و بیشتر تغییر می کنه.
امروز صبح با مسعود رفتیم دنبال مامان و بابا تا باهم بریم زیارت اهل قبور.
خیلی وقت بود که بهشت زهرا نرفته بودم، بابا و مامان رو برداشتیم و عمه ها هم چند دقیقه ای زودتر از ما حرکت کردن. همه باهم سر مزار بابابزرگ و عزیز بودیم و بعد هم آقای فارسی.
از بهشت زهرا به پیشنهاد مسعود رفتیم میدان بهمن و ناهار به صرف دل و جگر و سایر امعا و احشا گذشت.
در این میان آقای نانوا هم انواع و اقسام مدل نانها رو می پخت و به ما میداد.
آدمها در هر کاری میتونن خالق باشن و ذهن پویا داشته باشن حتی نانوایی که به نظر میرسه یک سبک و سیاق و یک فرمول مشترک داره، اما ذوق و سلیقه آدمها میتونه خالق زیبایی ها در کارشون باشه.
بعد از ناهار بابا و مامان رو رسوندیم و به خونه برگشتیم.
لحظه ای مکث کردم، خواستم جوابی بدم، اما یادم اومد که تکلیف خودم رو با این آدم روشن کردم.
چرا وقتی قبولش ندارم و نه خودش و نه حرفاش برام مهم نیست باید جوابش رو بدم.
خدایا ازت ممنونم به خاطر ...
خدایا ازت ممنونم برای قدرتی که برای حذف بعضی آدمها از زندگی بهم دادی.
امشب با هم خیلی راجع به این قضیه صحبت کردیم.
راجع به دروغ... راجع به آدمای دروغگو...
یه وقتایی برای حفظ بعضی آرمانهایی که عدم حفاظتش آسیب جدی ایجاد میکنه، برای حفظ جان یک انسان، برای حفظ آبروی یک انسان مجبور میشی که دروغ بگی، که اگر نگی ممکنه عواقب جبران ناپذیری داشته باشه.
دروغ گفتن حتی از این نوعش هم سخته، سخته چون به هرحال دروغه ولی حداقل آرمشی داری که با این دروغ سبب ساز خیری بودی.
یادم باشه با هر دستی بدم با همون دست پس میگیرم.
یادم باشه اگه دلی رو شکستم یه روزی یه جایی تو یه موقعیتی مثل همون، دلم شکسته میشه.
دلم میخواست اینجا همه چیز رو بنویسم تا نکنه روزی برسه که منم ...
اما نمیشه...
خدایا شکرت به خاطر بابا و مامان مهربونی که دارم، شکرت به خاطر قلبهای پر صفا و آینه ایشون.
شکرت خدا.
یادم میاد اون موقع ها که مدرسه میرفتم یه وقتایی خانم ناظم بعضی بچه ها رو از صف بیرون میکشید برای تذکر، گاهی تعهد و تکرار که میشد هم برای تماس با والدین.
مامان که اون موقعها اکثر سالهای تحصیلی ما رو عضو انجمن اولیا و مربیان بود و معمولا هم بحث تخلف دانش آموزان به طور جدی تو انجمن دنبال می شد همیشه نصیحتمون میکرد که قانون مدار باشیم.
اینکه هرجایی قانون خودش رو داره و وقتی می پذیری اونجا باشی بایستی تابع قوانینش باشی، اون موقع موارد مدرسه دختروونه ما شاید ناخن و ابرو و اندکی آرایش بود که مامان هیشه میگفت جا و وقت برای همه اینکارها هست.
40 روز گذشت.
40 روز بی حضور عزیز.
40 روز در ناباوری کامل.
40 روز شد که سیاه پوش مادربزرگ بودیم.
مهربانم ...