314. جشن دندونی سورناجونم
شرح در http://ssamas.niniweblog.com/ با همین عنوان
شرح در http://ssamas.niniweblog.com/ با همین عنوان
امروز یک روز خاصه یک روز خاص برای همه دخترا.
غزل خانوم ما امشب به خاطر همین خاص بودن مهمان من شد برای کنسرت رضا صادقی، هدیه روز دختر امسال بلیط کنسرت رضا صادقی بود که من برای رسیدن به روزموعود لحظه شماری میکردم.
امروز از اون روزهای شلوغ و پر مشغله بود، از سرکار 3 رفتم و سریغ آماده شدم و از اونجا به اتفاق غزل و مسعود و بعد از ویزیت دکتر راهی شدیم به سمت نمایشگاه و بعد از کلی ترافیک و مسیر اضافه که به خاطر یه پیچش اشتباه بوجود اومد بالاخره رسیدیم سالن میلاد.
شام ر همون جا خوردیم و بعد هم با انرژی رفتیم داخل سالن برای یه همصدایی به یاد موندنی.
امشب عالی بود و من مثل همیشه از این صدا کلی انرژی گرفتم.
و عالی عالی برگشتیم خونه.
تو آمدی ماه میهمانی خدا
و من ...
نمیدانم چرا...
اما سحر که می شود و دعای سحر، افطار که می شود و ربنا... انگار لحظه تحویل سال نوست.
حول حالنا می شود روحم و قلبم و من سبکبال بیشتر از همیشه تو را به خود و خود را به تو نزدیک احساس می کنم.
این حالم را خیلی دوست دارم.
حس حضورت آرامم میکند.
از قبل قرار گذاشتیم با توجه به تعطیلی جمعه مسعود و اینکه خریدهای خونه رو انجام داده بودیم و کارهای خونه تموم شده بود روز نیمه شعبان با هم باشیم البته تا بعداز ظهر.
چون برنامه سفر به روستای ... بهم خورد قرار شد شب بریم سینما.
مسعود اصرار داشت که تایم سینما دیر باشه چون قرار بود مریم جان و بچه ها بیان خونه مادر و مسعود دوست داشت تایم بیشتری با بچه ها باشه.
تا ساعت 8 خبری نشد و وقتی مسعود تماس گرفت فهمید که اونها هم بیرونن و شب دیرتر میان و بالاخره بعد از چند ساعتی بیکار نشستن توخونه زدیم بیرون.
چهارشنبه بعد از دیدن پروین که از کربلا اومده بود رفتیم خونه بابا، مسعود و احمد هم شب اومدن و شام رو خوردیم و بعد از شام هم رفتن.
طبق معمول من و سارا و غزل موندیم خونه پدری، صبح خداروشکر غزل استخر نداشت و تونستیم کمی بیشتر بخوابیم، نزدیک ظهر بود که بابا، من و غزل رو برد بیرون و من بعد از اینکه یک دل سیر خرید کردم، بابا گذاشتمون مترو.
در یک اقدام انتهاری به مسعود زنگ زدم و برنامه آرایشگاه رو گذاشتم و بلافاصله از پیروزی راهی هروی شدیم.
آرایشگاه هم که خوب و خلوت بود و بعد از انجام کارها برگشتیم خونه و بعد از ناهار ساعت 4 بعدازظهر، مشغول جمع و جور کردن خونه شدم و تا مامان و بابا و سارا که قراربود برای ختم بابای زنعمو برن بهشت زهرا و مسجد برسن، الویه شام رو هم درست کردم.
شام رو خوردیم و حدود ساعت 11:30 بود که رفتیم پارک آب و آتش.
کاش، کاش، کاش
هرچه میگذرد این روزها همه میگویم کاش بودی...
گوسفند برای خانه نو قربانی شد، کاش بودی
آش شعله قلمکار در منزل نو نذر ادا شد، کاش بودی
بازهم همه همسایه ها آمده بودند تا آش نذری بگیرند، کاش بودی
همه چیز همانطور بود که تو میخواستی بود اما خودت نبودی
حالا دیگر صلواتها برای سلامتی عزیز هم به شادی روح گذشت...
وای... آتشی بردلم نشسته که خاموشی نمیگیرد.
هنوز هم رفتنت را باور ندارم.
مهربانترینم...
کاش بودی
امروز هم دهمه، 10 آبان...
10آبان 88 ولی، مثل امروز، سرد و بارانی نبود...
خورشید بالای آسمون بود و ما امید داشتیم به بهبود تو
از صبح هرچی به بابا زنگ میزدیم میگفت هنوز نرسیده بیمارستان و من و سارا بیشتر ...
طرفای ظهر بود که احمد زنگ زد به من و گفت بریم بیمارستان بابابزرگ حالش خوب نیست.
من قبول کردم اما سارا از همون موقع فهمید که تو پرکشیدی...
قهرمان روزهای کودکیم، سفر به سلامت.
هنوزهم دلتنگت میشوم، دلتنگ مهربانیهایت.
عطر صلابتت بر همه آن روزها طعم شادی میداد.
هنوز هم یادآوری آخرین نگاه خسته و پر از اضطرابت، حال و هوای دلم را ابری میکند.
چه سخت گذشت روزهای خانه قدیمی بدون حضور تو...
چه سخت ...
آسوده باشی و آرام ای بهترینم.
خواهر که داشته باشی دنیا را داری با تمام آرامشش
خواهر که داشته باشی دنیا را داری با تمام مادیات و معنویاتش
خواهر که داشته باشی همه چیز و همه کس داری
سارای مهربونم مرسی، از خدا میخوام که بتونم زحمات و مهربونیهای تو رو جبران کنم.