301. دلدادگی
شرح در http://ssamas.niniweblog.com/ با عنوان اولین روز بدون حضور مامان ساناز
شرح در http://ssamas.niniweblog.com/ با عنوان اولین روز بدون حضور مامان ساناز
شرح در http://ssamas.niniweblog.com با همین عنوان
تو آمدی تا با آمدنت بهشت پروردگار برایم معنا شود.
تو آمدی تا عظمت پروردگار را برایم به تصویرکشی و من عاجز شوم از سپاسش، از شکرش...
مگر می شود تو در من رشد داده شدی و حالا از من از درون من متولد می شوی تا دنیایم را معنایی دیگر ببخشی.
تو آمدی دردانه ام، عشقم، حیاتم، حس وجودت، لمس حضورت قابل توصیف نیست.
امروز برای ویزیت هفتگی با خاله سارا به مطب دکتر رفتیم به دکتر گفتم لطفا سورنا رو 4 تیر به دنیا بیار تا تاریخ تولدش روند باشه، خانم دکترم کلی منو دعوا کرد که یعنی چی مگه مسخره بازیه بعدم کلی حساب کتاب کرد و گفت 13 تیر گفتم دکتر تو رو خدا نه حداقل 13 نباشه، 10 تیر بدنیا بیارش دکترم که با روحیات من آشنا بود گفت 10 تیر چه خبره؟ گفتم جشن تیرگانه.طبق آخرین حرفهای ما و خانوم دکتر، قرار شد شما دهم تیرماه قدمهای پرخیر و برکتت رو بر چشمان ما بگذاری و به دنیا بیای.
پسر نازم امروز (22 فرورذین ماه)من و تو با هم راتد سوم بارداری رو آغاز کردیم.
هر روز که میگذره من بیشتر از پیش عاشقت میشم، راستش عاشقی که چه عرض کنم حسی که به تو دارم اصلا قابل بیان نیست حتی با واژه پرمعنای عشق.
تکونهای تو در وجودم لحظه به لحظه باعث میشه تا زیباترین حس خلقت و آفرینش رو احساس کنم.
بالاخره اتاق پسرک جان با زحمت های مامانی و خاله سارا جمع و جور شد.
مامانی مریم مهربون علاوه بر زحمت تهیه سیسمونی، دوخت پارچه های گهواره و پرده های اتاق، بافتنی های زیبای سورنا رو هم آماده کرد.
به خواست مامان ساناز (البته به نوصیه دوستاش) قرار شد به عنوان جشن سیسمونی همه دور هم جمع شن، چون ماه رمضان نزدیک بود و ممکن بود خیلی از مهمانها برای روز جمعه سوم خردادماه پیشواز برن، قرار شد جشن سیسمونی گل پسرم در روز پنجشنبه برگزار بشه.
روز موعود فرا رسید و مهامانان غزیز ما با تشریف فرمایی شون ما رو حسابی خوشحال کردن و با هدیه های زیبایی که برای پسرنازم آورده بودن ما رو حسابی شرمنده کردن.
سه ماهه دوم باردای آغاز شد و حال و هوای بد من، حالت تهوع و ... همچنان ادامه داشت.
تقریبا هفته ای یکبار اوضاع به حالت اورژانس درمی اومد و باید راهی بیمارستان می شدیم. اکثر روزهای هفته که حال خوبی نداشتم و روزهای تعطیل رو هم که پانسیون بودم خونه سارا.
از وقتی خدا تو فرشته ناز رو به من داده بود مدام به بابا مسعود اصرار میکردم که برای خرید سیسمونی بریم دوبی تا بتونیم چیزای اصل و خوشگل بخریم، هرچند همه چیز اینجا بود ولی راستش من خیلی به نمایندگی های اینجا اعتماد نداشتم، وقتی بابا مسعود و بابایی ناصر به طور جدی مخالفت کردن (بابا مسعود دیگه خوب یادگرفته بود چون خودش دلش نمی اومد منو ناراحت کنه و به من نه بگه با هرچیزی که مخالف بود یه جوری جلوی بابایی و مامانی و خاله سارا طرح مسئله می کرد و اینجوری زور تیم چند نفرشون بیشتر می شد و من تسلیم می شدم)، دست به دامن مامانی و خاله سارا شدم که خاله گفت غزل درس داره و نمی تونم برم، گزینه آخر انتخاب خاله شعله بود که مامانی رو برای مسافرت همراهی کنه، که مامان گفت چون زبان بلد نیستن براشون خیلی سخت میشه.
کنجد من... امروز اولین روزیه که به حضور تو ایمان دارم، هفته 4 بارداری به پایان رسیده و من وارد هفته پنجم شدم(11 آبان 95)
این روزها مدام از خدا میخوام همه چیز خوب و عالی باشه و من بک بارداری سبک و بی دردسر داشته باشم تا به خاطر شاغل بودنم اذیت نشم. امیدوارم همه چی خوب پیش بره، گهگاهی دردهای شکمی میاد سراغم ولی نگران کننده نیست و میگن طبیعیه...