201. پست 200

200 تا پست شد...

با کلی خاطرات...

این دیماه وبلاگ نویسیم 3 ساله می‏شه و خوشحالم که با تمام دغدغه ها و سرشلوغی‏ها به نوشتن ادامه دادم.

راستش چند وقتی که بلاگفا نبود خیلی اذیت شدم، هم بخشی از خاطراتم رفت و هم جایی برای نوشتن نبود.

تو این مدت خیلی سعی کردم تا بر اساس فهرستی که داشتم خاطرات رفته رو هم بازنویسی کنم و خدا رو شکر که همش جمع و جور شد و حالا کم کم دارم از کل مطالبم کپی تهیه میکنم تا دیگه هیچ اتفاقی براشون نیافته.

اینم از پست 201 و پشت سر گذاشتن 200 شماره پست

[ شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۱۵ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

200. در عجبم...

در عجبم.

در عجبم از آدمهایی که با خودشان هم صداقت ندارند.

برای فکر و عملکردخودشان هم...

جالب است به خودشان هم دروغ می‏گویند و در رویای دروغهاشان آنقدر غرق می‏شوند که باور پیدا می‏کنند حقیقتی اتفاق افتاده.

من که رابطه ام با آنها معلوم است، سلام و خداحافظ از سر تکلیف و جبر

دلم می‏سوزد برای روحشان که بسیار زخم خورده است.

دلم می‏سوزد برای کالبدی که سراسر تزویر و ریاست.

دلم می‏سوزد برای همه دروغهایی که گفته اند و اندک زمانی نگذشته فراموش کرده و رنگ باخته ‏اند.

گهگاهی بینوایان یادشان می‏روند دروغگو کم حافظه است.

خدایا کمکم کن که خودم باشم.

هر انچه که ندارم هدف و فرصتی است برای تلاش و انگیزه زندگی و هرچه دارم لطف تو و تلاش خودم.

نه به داشته هام دلبسته و نه به نداشته ها حسرت، من چون تویی دارم که تو چون خودی ندارد.

خدایا شکرت به خاطر همه لطفی که به من داشتی و داری.


[ دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۲ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

199.تولد 35 سالگی بهترین خواهر دنیا

شنبه 23 آبان تولد ساراجونم بود.

از هفته قبل با غزل سر نحوه برگزاری جشن تولد سارا درگیر بودیم. اول قرار بود به اتفاق لیلا برای سارا و زهرا جشن تولد مشترک بگیریم که با توجه به اینکه میخواستیم غافلگیرانه و بدون هماهنگی باشه خیلی شدنی نبود.

برای همین با غزل و مامان و بابا هماهنگی کردیم و پنجشنبه که داشتم از خونه بابا می‏اومدم قرار گذاشتیم مامان بابا فردا بیان خونه سارا.

من هم خونه اولویه درست کردم و با غزل قرار گذاشتیم که احمدجان، سارا رو ببره بیرون و غزل بمونه خونه تا من برسم، سر راه یک کیک شکلاتی خوشگل و شمع خریدیم و رفتیم خونه سارا.

با غزل میز شام و کیک و بقیه چیزها رو آماده کردیم و سارا هم که استرس داشت غزل خونه تنهاست به احمد گفته بود سریع تر برگردیم خونه، ولی احمدجان حساب شده و مطابق با نقشه وقت گذرونده بود.


ادامه مطلب
[ جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۳۸ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

198. تولد مریم عزیز

امروز 21 آبانماه و تولد مریم جان بود.

من خونه بابا بودم و مسعود هم دانشگاه، صبح با مریم جان تماس گرفتم و تولدش رو تبریک گفتم، مریم و امیر و بچه ها هم تهران، خونه مادرشوهرش بودن.

مریم عزیز ان شاالله همیشه سلامت باشی و 120 ساله شی و سایت همیشه بالای سر گل پسرات باشه.

[ پنجشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۵۵ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

197. پایان کاری هفته

اصلا اسفندیه به نوشتناش.
نمیدنم چرا اینطوریه، ولی نوشتن بخشی از وجودمه.
با نوشتن آروم می‏شم، با نوشتن حرفامو میزنم و با نوشتن...
این هفته بعد از یک روز مرخصی هرچند خیلی بد آغاز شد، اما خوب پیش رفت و پایان خوبی داشت.
یکشنبه بد بد گذشت، اما شنای عالی دوشنبه و جلسه امروز حسابی سرحالم آورد.
و البته اتفاقاتی که پیش اومد بهم ثابت کرد که خدا واقعا برحقه...

ادامه مطلب
[ چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۳۸ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

196. روزهای آمدنت

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[ دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۵۹ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

195. عزیزه خانوم سمیعی

راستش دیشب خیلی خجالت کشیدم.

مامان از لابه لای مدارک قدیمی بابابزرگ دیپلم مادربزرگشو پیدا کرده بود. یه سند با نگارش فوق‏العاده که برای من خیلی جالب بود و البته بخشی از هویتم.

با خودم گفتم نگاه کن عزیزه خانوم چه سالی دیپلم داشته و حالا من بعد این همه سال فقط لیسانس دارم و شرمنده خودم شدم.

این دیپلم عزیزه خانوم سمیعی برای اینکه همیشه به یادگار حفظ بشه.

[ شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۲ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

194. آموزش کوهنوردی و صعود به قله عظیمیه

این هفته حسابی پرکار و لذت بخش بود.

اول از همه تقدیر ازمن به عنوان نماینده ورزش خانومها 

و بعد هم آموزش تئوری کوهنوردی از ساعت 15 تا 19 روز چهارشنبه در شرکت.


ادامه مطلب
[ شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۳۵ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

193. سی و سومین ماهگرد حلقه هامون

این ماهگرد هم سپری شد با یک شام عاشقانه دو نفره در همین حوالی...

[ يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۵۸ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

192. بابا بزرگ

امروز هم دهمه، 10 آبان...

10آبان 88 ولی، مثل امروز، سرد و بارانی نبود...

خورشید بالای آسمون بود و ما امید داشتیم به بهبود تو

از صبح هرچی به بابا زنگ می‏زدیم میگفت هنوز نرسیده بیمارستان و من و سارا بیشتر ...

طرفای ظهر بود که احمد زنگ زد به من و گفت بریم بیمارستان بابابزرگ حالش خوب نیست.

من قبول کردم اما سارا از همون موقع فهمید که تو پرکشیدی...

قهرمان روزهای کودکیم، سفر به سلامت.

هنوزهم دلتنگت می‏شوم، دلتنگ مهربانی‏هایت.

عطر صلابتت بر همه آن روزها طعم شادی می‏داد.

هنوز هم یادآوری آخرین نگاه خسته و پر از اضطرابت، حال و هوای دلم را ابری می‏کند.

چه سخت گذشت روزهای خانه قدیمی بدون حضور تو...

چه سخت ...

آسوده باشی و آرام ای بهترینم.


ادامه مطلب
[ يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۵ ق.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]