206. روزهای سخت بی تو

این روزها حوصله خودم را هم ندارم، حامد را هم بدرقه خانه دامادی کردیم.

روزهای شادی که در انتظارش بودیم هم، به حسرت و اندوه گذشت و هنوز هم لباس آماده عزیز برای عروسی حامد ...

این روزهایم همه با حسرت است و ترس

حسرت آغوش دوباره عزیز، ترس از لحظه تنهایی عزیز...

دیوانه شده‏ام.

روزها فقط برایم میگذرند، مرتب از خودم می‏پرسم من خوب بودم، از من راضی بود.

چیزی نگفتم که رنجیده از من رفته باشد...

عمه میگفت آخرین پنجشنبه که پیشش بوده  عزیز از محبت من میگفته و اینکه، من طوری محبت میکنم که با همه فرق دارد.

دلم یک گنبد طلایی می‏خواهد و یک گوشه دنج برای ساعتها گریه کردن و آرام شدن.

شاید هم تلی خاک برای ساعت ها درد و دل با تو.

[ يكشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۲ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

205. کاش بودی

کاش، کاش، کاش

هرچه میگذرد این روزها همه میگویم کاش بودی...

گوسفند برای خانه نو قربانی شد، کاش بودی

آش شعله قلمکار در منزل نو نذر ادا شد، کاش بودی

بازهم همه همسایه ها آمده بودند تا آش نذری بگیرند، کاش بودی

همه چیز همانطور بود که تو می‏خواستی بود اما خودت نبودی

حالا دیگر صلواتها برای سلامتی عزیز هم به شادی روح گذشت...

وای... آتشی بردلم نشسته که خاموشی نمیگیرد.

هنوز هم رفتنت را باور ندارم.

مهربانترینم...

کاش بودی

[ جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۰ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

204. من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‏رود

ای ساربان آهسته رو کارام جانم می‏رود              وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‏رود.

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن            من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‏رود.

برف می‏بارد امروز، اما حتی سپیدی و سردی برف هم نمی‏تواند مرهمی بر دل داغ دیده‏ام باشد.

روزهای رفتن تو چه سخت می‏گذرد.

روزهای بی تو...
ناباورانه ترین حبر این روزهایم رفتن تو بود.
هنوز یک هفته هم از آخرین ملاقات ما نگذشته بود، هنوز عطر نفسهایت، سپیدی گیسوانت، شال به کمر بسته‏ات، طنین صدایت، مهربانی بی حدو حصرت برایم پویاست، چگونه رفتنت را باور کنم.


ادامه مطلب
[ يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۸ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

203. سی و چهارمین ماهگرد حلقه‏ هامون

برنامه این ماهگرد رفتن به خانه مریم بود.

همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه گفتی به خانه برگردم.

در راه به همه چیز فکر میکردم.

شاید امروز از آن معدود روزها بود که از صبح هم با سارا، هم با بابا و هم با مامان صحبت کرده بودم.

صدای مامان ناراحت بود اما بهانه آورد که سرش درد میکند.

به خانه که رسیدم نگاه های تو ...

گفتی لباس بپوش عزیز حالش خوب نیست و من تا به تو نگاه کردم گریه کردی...

و من فهمیدم که حالا عزیزی هم ندارم.

وای خدای من...

چطور...


ادامه مطلب
[ چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۵ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

202. انتقالی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[ شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۱۵ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]