206. روزهای سخت بی تو
این روزها حوصله خودم را هم ندارم، حامد را هم بدرقه خانه دامادی کردیم.
روزهای شادی که در انتظارش بودیم هم، به حسرت و اندوه گذشت و هنوز هم لباس آماده عزیز برای عروسی حامد ...
این روزهایم همه با حسرت است و ترس
حسرت آغوش دوباره عزیز، ترس از لحظه تنهایی عزیز...
دیوانه شدهام.
روزها فقط برایم میگذرند، مرتب از خودم میپرسم من خوب بودم، از من راضی بود.
چیزی نگفتم که رنجیده از من رفته باشد...
عمه میگفت آخرین پنجشنبه که پیشش بوده عزیز از محبت من میگفته و اینکه، من طوری محبت میکنم که با همه فرق دارد.
دلم یک گنبد طلایی میخواهد و یک گوشه دنج برای ساعتها گریه کردن و آرام شدن.
شاید هم تلی خاک برای ساعت ها درد و دل با تو.