156. روز پدر 94
مردی، در چشمان مهربان تو، در صمیمیت صدای تو، در دستان پرمهر تو برایم معنا میشود.
روزت مبارک بهانه زیستنم.
روزت مبارک بهترین پدر دنیا.
مردی، در چشمان مهربان تو، در صمیمیت صدای تو، در دستان پرمهر تو برایم معنا میشود.
روزت مبارک بهانه زیستنم.
روزت مبارک بهترین پدر دنیا.
زندگی دوباره جریان پیدا کرد البته با پیگیری های در جریان لازم.
خدایا...
دستامو رها نکن.
هنوز نگرانم و سردرگم.
صفحه اجتماعی دکتر حلت رو تو اینستاگرام می دیدم این متن توجهم را جلب کرد:
بعضی آدمها لیاقت حرمت و احترام را ندارند، چه بخواهیم و چه نخواهیم بعضی از آدمهای جهان بیمارند، عصبی هستند، شعور کافی برای ارتباط بیشتر را ندارند، پر از عقده و کمبود هستند، از این افراد باید دوری کرد، ارتباط را قطع کرد، که اینها به اندازه کمبودهایشان دیگران را آزار می دهند.
جالب بود...
دکتر حلت هم با این همه اندیشه مثبت، اینگونه منفی نوشته.
اما حقیقت همینه، هرچقدر هم که خوب و مثبت باشی، آدمهای منفی و بیماری در محیطت پیدا میشن که تنها راه مثبت موندن کات کردن روابط با اونهاست.
روزهای کوتاه عمر و زندگی واقعا ارزش خیلی چیزها رو نداره، حداقل تو این هفته هایی که گذشت بیشتر از پیش بهم ثابت شد.
یکی از اون چیزهای بی ارزش هم وقت گذاشتن برای این آدمهاست. این که دیگران چی میگن، چه جوری رفتار میکنن، چه جوری زندگی میکنن، چه نظری راجع به من دارن و ... فقط به خودشون مربوطه.
من، منم. با دنیای خودم، با همه چیزهایی که دوست دارم، با همه چیزهایی که دوست ندارم، با همه چیزهایی که شادم میکنه با همه چیزهایی که بهم لذت زندگی میده و این فقط به خودم مربوطه.
بی خیال این آدما...
دیروز جشن شرکت بود.
یه باغ تالار زیبا، با همه همکارای دوست داشتنی و خانوداه هاشون.
چقدر دلم برای همه تنگ شده بود، دوست داشتم زودتر شنبه بشه و به کارم برگردم.
دورهمی و برنامههایی که تدارک دیده شده بود روز خوبیو رقم زد.
موقع خداحافظی هم مدیر عامل حالمو پرسید و پیش مسعود کلی ازم تعریف کرد و بهش گفت خیلی خوش شانس بوده که منو داره.
امروز کارمو شروع کردم یه ترافیک چند ساعتی ایمیل.
و بعدهم سایت ویزیت و دوباره کلی ایمیل پیگیری.
خیلی خوشحالم، امروز همه بهم محبت میکردن، نبودن کاملا حس شده بوده، همه پرس و جو میکردن.
خدایا شکرت برای امروز خوب.
امسال تولد بابا ناصر مصادف با روز زن بود، البته با یکهفته تاخیر برای بابا تولد گرفتیم.
به خاطر اتفاقات هفته گذشته هیچکدوم روحیه خوبی نداشتیم. من و مسعود خونه باباینا بودیم، سارا هم تا بعداز ظهر پیش من بود وبه خاطر مهمونی جمعه اش رفت خونه.
کل این هفته رو پیش مامان و سارا بودم.
چهارشنبه بیست و ششم فروردین با یه کیک خوشمزه و فوت کردن شمع 60 وارد شصت و یکمین سال زندگیش شد.
باباجونم انشالله روزی تولد صد و بیست سالگیشو جشن بگیریم و همیشه سالم و سلامت سایش بالای سرمون باشه.
امسال تولد ورزشی برای بابا گرفتیم سارا براش کفش ورزشی خرید و من هم لباس ورزشی.
امروز روز زن بود.
از دیشب پیش مامان بودم، مسعود که اومد به مادر هم زنگ زدیم و تبریک گفتیم.
چهارشنبه هم تو شرکت جشن گرفته بودن، همه خانومها تو اتاق جلسات جمع شده بودن و مدیر عامل از همه تقدیر کرده بود اما من نبودم...
گل، شیرینی و هدیه من روی میز بود و جام خالی.
و من...
خدایا کمکم کن.
بعد از تحویل سال با مامان و بابا و سارا و احمد و مریم صحبت کردیم و بعد هم رفتیم پایین پیش مادر.
روز اول عید رو ناهار پایین دعوت بودیم و تا بعد از ظهر هم خونه مادر بودیم و بعد از اون آماده شدیم و رفتیم خونه باباینا.
اول طبقه پایین پیش عزیز و نه نه و بعد هم بالا پیش مامان و بابا.
سارا و احمد و غزل هم اونجا بودن و تقریبا همه مهمونای باباینا اومده بودن و رفته بودن و فقط عمه مرضی مونده بود که همزمان با هم رسیدیم.
شامو دور هم بودیم و بعد از اون برگشتیم خونه.
برای روز دوم عید، دید و بازدیدها با خونه مادرجون و دایی داوود شروع شد و بعد از اونهم با عمه مهناز و باباینا و ساراینا به ترتیب خونه خاله شعله، عمه مرضی، عمو هادی و علی آقا رو رفتیم.
روز سه شنبه اول رفتم خونه عمه مهناز و بعد همگی رفتیم بهشت زهرا و من از اونجا عزیزو بردم خونمون تا عصر که بابا و عمه و ساراینا هم بیان. شب همه پیش ما بودن و کا روز بعد رم هم خونه بودیم و روز چهارم عید دوستای مسعود خونمون دعوت بود.
پنجمین روز عید مسعود رفت سرکار و من و با سارا رفتیم خونه عموعباس و از اونجاهم رفتم خونه سارا و مسعود هم بعد برای عیددیدنی اومد اونجا.
روز ششیم کامل خونه بودیم و روزهفتم هم بعدازظهر سریع به دایی کامی زدیم و از اونجا رفتیم سینما آزادی برای فیلم ایران برگر و بعد هم برای شام رفتیم زرچ که غذاش تموم شده بود و با یک کباب ترکی خوشمزه به خونه برگشتیم.
روز هشتم از صبح تا بعدازظهر سرکار بودم و عصر هم باباو مامان و خاله شعله اومدن خونمون و هرچی اصرار کردم که شام بمونن نموندن و رفتن.
روز تهم هم به کار گذشت و شب عمه مرضی و عموهادی به خونمون اومدن. روز دهم رو مرخصی داشتم، صبح اول رفتم آزمایشگاه و بعد رفتم سمت خونه باباینا برای کاراهای گواهینامه و تو بارون شرشر اون روز تمام مدت بیرون بودم و عصری به خونه برگشتم.
روز یازدهم هم از صبح مامان پیشم بود و ظهر سارا و غزل هم اومدن و مامان برای سرکارم مانتو دوخت و شب با بابا به خونه برگشت.
امسال چون نشد که مسافرت بریم برای روز دوازدهم رفتیم سمت قزوین، صبح اول مامانو از خونشون برداشتیم و بعد هم راه افتادیم و بعد ازساعتها گذر از گردنه های خطرناک به دریاچه اوان رسیدیم و بعداز ناهار قایق سواری کردیم و بعداز ظهر هم برگشتیم.
روز سیزدهم هم که همه، خونه عموهادی دعوت بودیم و با کلی خنده و شادی سیزدهمون بدر شد.
و اما امروز جمعه است و چهارده فروردین و دوباره فردا روز از نو روزی از نو...