136. یلدای 93

شب یلدا ساعتی بعد از طوفن همه خونه سارا بودیم و بعد از برگزاری سور و سات یلدا به خونه اومدیم، از اونجا که این شب با شب شهادت حضرت رسول مصادف شده بود و ایام، ایام شهادت بود، شب چله خونه باباینا رو گذاشته بودیم برای بعد از تموم شدن ماه صفر.

چون به اعتقاد عزیزخانوم تا یک هفته چله است. 

چهارشنبه به اتفاق مادر رفتیم خونه باباینا و یلدای اصلی رو برگزار کردیم.

 مامان و بابا هم مثل هرسال زحمت کشده بودن و برای من و غزل هدیه گرفته بودن.

اینم هدیه زیبای من

[ چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۳، ۱۱:۵۰ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

135. یلدای 93

یادم بماند  امشب را

یلدا بود...

از همان شب‏ها که همه گل می‏گویند و گل می‏شنوند.

یلدا بود...

از همان شب‏ها که همه دور هم جمع می‏شوند.

یلدا بود...

شبی بلند برای تلاطم درون من.

خیالت راحت، کسی صدای مرا نشنید، 

خیالت راحت، حرمتی را بی حرمت نکردم.

تنها خانه‏ام ...

خانه‏ام با فریادهایش...

خدای من...

یادم بماند امشب را ...

[ يكشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۳، ۰۳:۰۱ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

134. بیست و دومین ماهگرد حلقه ‏هامون

بعد از کلی اصرار به بابا و مسعود برای اومدن به کرج برای خرید تجهیزات کوهنوردی که هیچکدوم رضایت ندادن.

در یک اقدام انتحاری خودم رفتم هرو کوه و بعدکلی خرید که البته بیشترش برای مسعود بود با آژانس برگشتم شرکت تا با سرویس به خونه برگردم.

ته ماجرا که این ماهگرد حسابی خوشبحالت شد.

[ دوشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۳، ۰۹:۴۹ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

133. روز خوب من

امروز بابا ناصر از بیمارستان مرخص شد.

به خاطر جلسه مرکز بهداشت، من و مسعود باهم از جلسه برگشتیم خونه و من طبق رسم هرهفته رفتم خونه پدری و قرار شد مسعود هم استراحتی بکنه و عصری بیاد.

خدایای خوبم ممنون، شکرت.

بابا حالش بهتره و اکوش خیلی بهتر از قبلی بود.

خدایا خودت میدونی...

به تو سپردمش...

[ چهارشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۴۵ ق.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

132. Parler à mon père

این روزها...

حالم سخت بد است...

فقط تو حالم را خوب میکنی...

سایه‏ی سرم، پدرم...

می‏خواهم با پدرم صحبت کنم. 


می خواهم گذر زمان را

برای یک لحظه فراموش کنم


یک آرامش بعد از یک دوران سخت
و به جایی بروم که قلبم مرا می برد


ادامه مطلب
[ يكشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۳، ۰۴:۲۴ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

131.تولد 34 سالگی سارای مهربونم

امروز تولد سارا بود، اما نه ما دل و دماغی داشتیم و نه سارا حوصله.

گفت تا بابا از بیمارستان نیاد دوست نداره تولد بگیریم، آدما هرچقدر هم که بزرگ بشن، بازم، یه جاهایی، بچه می‏شن و بهانه گیر.

اوضاع قلب بابا خوب نبود اینو دکتر قاسمی از روی اکو و معاینه فهمید، ریه بابا آب آورده بود و باید بستری می‏شد خودش هم که فهمید رنگ از رخسارش پرید.

یک شنبه رو از دکتر وقت خواست تا کاراشو جمع و جور کنه و دوشنبه هم به اتفاق مامان و سارا بیمارستان بستری شد.

[ جمعه, ۲۳ آبان ۱۳۹۳، ۰۴:۳۷ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

130. بابا ناصر

وقتی نیست هیچ چیز سرجاش نیست.
بابا...
انقدر همهیشه بهمون توجه کرده و لوسمون کرده که وقتی نیست هیچ چیز نمیتونه جاشو بگیره و جایگزین محبتش بشه.
دیشب خسته و عصبی بعد از یک ساعت و نیم راه کرج تا تهران و موندن پشت در به خاطر نداشتن کلید، راه افتادم سمت خونه پدری، مترو که پیاده شدم از توحید تا کوچه باباینا گریه می‏کردم، حالم خیلی خراب بود.
آسمونم با من نم نم می‏بارید. مامان تازه از بیمارستان اومده بود بابا رو موبایلش زنگ زد تا خیالش راحت شه که مامان رسیده خونه و مشکلی نبوده.
امروز صبح که ساعت 6:20 نشستم تو سرویس دیدم گوشیم زنگ می‏خوره، بابا بود.
 تو اون ساعت صبح، تو بیمارستان بیدارشده بود زنگ زد به من تا مطمئن شه سلامت از خیابون رد شدم و سوار سرویس شدم.
تا شرکت گریه می‏کردم، باباجونم کاش توهم مثل خیلی از آدمای اطرافمون بی تفاوت بودی. 
همه عمرتو صرف مهربونیات کردی، هیچ وقت به خودت فکر نکردی، همیشه ...
بابا دوست دارم.
تمام دنیای منی...
[ سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۳۱ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

129. بیست و یکمین ماهگرد حلقه هامون

این ماهگردمون هم رسید البته در روزهای غمناک کربلا.

هر دو هیات بودیم و بی خیال از ماهگرد رسیده.

[ شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۰۹ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

128. دورهمی با دوستان

مسعود از شرکت تماس گرفت و گفت اگه دوست دارم برای بعدازظهر همکاراش قرار بیرون گذاشتن و ماهم باهاشون بریم.

منم ok  کردم، عصر زودتر از شرکت رفتم باغ برای خرید کفش، که به خرید نیم بوت منجر شد و بعدهم از اونجا رفتم خونه و اماده شدم و با مسعود رفتیم هفت تیر.

اول یه سفره خونه نشستیم برای خوردن چای و ... 

و بعد از اون هم به پیشنهاد یکی از دوستان قرار شد بریم رستوران ایتالیایی. که البته آقای ماشین بدقلقی کرد و روشن نشد و همه رفتگان هم بازآمدند تا به ما کمک کنند.

بالاخره ماشین رو روشن کردیم و حرکت.

سر شام با خاطرات آقای حسینی کلی خندیدیم، انتخاب غذا و اسم غذاها هم که جای خودشو داشت و خنده دارتر از همه مدل سرو غذا بود.

شب خوبی رو با همکاران مسعود گذروندیم و درنهایت با یه انرژی فوق‏العاده به خونه برگشتیم.


[ سه شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۳، ۱۱:۴۰ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

127. بیستمین ماهگرد حلقه هامون

دومین روز مهر ماه مهر ما بیست شد.

امروز بیستمین ماهگرد حلقه های ماست. 

مهرگانت مبارک همسرخوبم. 

مسعود با یه عطر اومد دم مترو دنبالم،  اونم چه عطری...

alien که من خیلی بوشو دوست داشتم.

[ پنجشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۳۷ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]