سفر به شهر بادگیرها
شرح در http://ssamas.niniweblog.com/ با همین عنوان
شرح در http://ssamas.niniweblog.com/ با همین عنوان
شرح در http://ssamas.niniweblog.com/ با همین عنوان
طبق معمول بعد از کلی اصرار به مامان و بابا عازم شدیم اول قرار بود بریم سمت فومن تا سفر ناتمام عید رو تمام کنیم اما بعد به خاطر حال بابا و اینکه مادر هم قرار بود به ما بپیونده راهی جاده هراز شدیم و قرار شد تلفنی هماهنگی ویلای سال گذشته انجام شه.
ترافیک راه و تاخیر برنامه به خاطر نوعید زنعمو خسته کننده بود، البته چون تو راهی که نباید افتاده بودیم دیگه سعی کردیم بهمون خوش بگذره و از طبیعت زیبا و هوای عالی لذت ببریم. ناهار رو که به به سفارش من میرزا قاسمی بود کنار رودخونه خوردیم و بعد دوباره راهی شدیم.
ترافیک جاده تمومی نداشت و بالاخره ساعت ده شب رسیدیم بابلسر و خاله پروانه گفت که اول بریم و مادر رو برداریم و من چون از مهمان نوازی خاله و دایی خبر داشتم به مسعود گفتم اول جا بگیریم و بعد بریم چون میدونستم پامون که به ویلا برسه دیگه نمیزارن که بریم.
مامان و سارا و البته بابا و احمد هم چون تا حالا ندیده بودنشون معذب بودن بالاخره با اصرار خاله پروانه و اینکه دایی اومده سر میدون دنبالتون رفتیم به سمت خونه دایی رضا.
و موندگار شدیم ... البته انقدر همه مهربون و خونگرم بودن که به سرعت همه به هم جور شدن و مردا رفتن سراغ جوجه کباب و خانمها تدارک سفره شام.
شب اول عالی سپری شد و فردا صبح دوباره از ما اصرار برای رفتن و از میزبانان انکار و دیگه دایی قول گرفت تا روز آخر حرفی نزنم و اگرم خیلی ناراحتم خودم برم چون نمی ذاره بقیه بیان...
با مسعود، خاله و مادر و مامان رفتیم سمت اسکله بابلسر و اونجا بلیط کشتی خریدیم برای بعدازظهر. خونه که رسیدیم بچه ها و احمد تو استخر مشغول آب بازی بودن و بعد از کلی آب بازی و خیس کردن همه بالاخره رضایت دادن و اومدن برای ناهار، بعد از خوردن ناهار سریع آماده شدیم تا به تایم کشتی برسیم.
کشتی سواری مثل همیشه عالی بود و عالی تر اینکه تولد غزل رو هم روی عرشه برگزار کردیم و به خاطر غزل تولد تولد پخش شد و غزلی ما حسابی ذوق کرد.
بعد از اون هم گشتی تو شهر و لب ساحل زدیم و چون دیگه هوا تاریک شده بود من نتونستم زیپ لاین سوارشم...
جمعه هم صبح زود بیدار شدیم و از جاده فیروزکوه راه افتادیم و جاده انقدر خلوت و خوب بود که ساعت 12:30 خونه بودیم.
دلم بدجور هوای زیارت داشت، من، تنها، با یه حرم طلایی.
دلم میخواست یه روز کامل با امام رضا حرف بزنم تا سبک شم.
تا این دل پر تلاطم آروم بگیره.
تا دوباره بدونم یکی هست که شفاعتم کنه برای برآورده شدن حاجات.
چهارشنبه بعد از جلسه آموزش مدیران که خیلی هم خوب و راضی کننده بود عازم فرودگاه شدم تا با مامانینا خداحافظی کنم، تا قبل از رفتم هم که چک کردم بلیطهای پرواز تموم شده بود.راستش خودم دودل بودم از طرفی به خاطر خستگی و حجم کارهای ممیزی ترجیح میدادم نرم، از طرف دیگه هم ممکن بود دیگه سفر این طوری پا نده بعلاوه اینکه به خاطر غزلم اگه نمیرفتم دلم میموند.
مسعود گفت از فرودگاه میتونی بلیط بگیری، تا رسیدم رفتیم دفتر کیش ایر و هرچقدر اصرار کردیم خانومی که مسئولش بود گفت بلیط تموم شده و اصلا امکانش نیست و فقط میتونه برای پرواز ساعت 18:30 بلیط بده، اصرارهای بعدی خاله و گریه غزل هم نتیجهای نداشت.
بالاخره بعد از کلی پیگیری و زنگ زدنهای متوالی به آژانس و استرس بیخودی که نکنه ویزا نیاد، هتل CONFIRM نشه، پرواز راه نده، آژانس کلاهبردار نباشه و ... ویزا، وچر هتل و بلیط های پرواز دستم رسید و تاحدود زیادی نگرانیهام برطرف شد.
دیروز از برنامه ورزش شرکت استفاد نکردم و برای اینکه به کارهای نزدیک ممیزی برسم همین ساعاتو مرخصی گرفتم، اول در بانک ملی سر بلوار، بدون معطلی و با سفارش همکار مالی شرکت عوارض خروج از کشور که به ازای هر نفر 75000 تومان بود رو پرداخت کردم وبعد هم رفتم دنبال گرفتن ارز سیاحتی.
بعد از یه دلخوری به خاطر انجام نشدن کارم در بانک و اعتراض گونهای به مسئول مالی شرکت و پیگیری ایشون، آقای رئیس و معاون صندوق که برای کنترل ATMها به شرکت اومده بودن دوباره منو با خودشون بردن و در اندک زمانی همه کارها به خوبی انجام شد و با حواله ارزهای مسافرتی از بانک خارج شدم و اتفاقا چون روز شانسم بود با همکارای شرکت که برای گرفتن وام به بانک اومده بودن به شرکت برگشتم.
اینم از اتفاقای جالب و البته نادر دیروز که اندر احوالات سفر رخ داد.
به قول آقای... کدوم بانکی چنین خدماتی داره با ماشین شاسی بلند رئیس بانک میان مشتری رو از محل کار میبرن بانک و کار بانکیشو انجام میدن.
دیروز کلی سر این اتفاق خندیدیم.
امروز از آژانس مسافرتی رزرو پروازو خبر دادن ولی confirm هتل هنوز نیومده بود و امیدوارم مشکلی ایجاد نشه و همون هتلی که انتخاب کردم تائید شه.
نمیدونم این خوبه یا بد که انتخاب و برنامهریزی سفر همیشه به عهده منه.
بالاخره با کلی بالا و پایین کردن تقویم کاری و زمان ممیزی دیدیم به هیچ وجه جور در نمیاد که آخر شهریور یا اول مهر به سفر بریم. ممیزی من پایان شهریور و ممیزی مسعود پایان مهر بود و این دوماهی بود که نمیتونستیم خیلی راحت برای سفر مرخصی بگیریم.
بعلاوه اینکه مسعود واقعا مرخصی نداشت و مجبور بودیم جایی رو برای سفر انتخاب کنیم که چهار روزه باشه.
اول برای تعطیلات بیستم مرداد برنامه ریزی کردیم ولی چون تعطیلات شهادت بود و مسافرت تفریحی در این تایم رو دوست نداشتم و هم برای برنامهریزی سفر و رزرو تور فرصت کمی بود بیخیال شدیم و بعد از کلی جابه جایی زمانی و بررسی کارها و برنامه ها، زمانمونو موکول کردیم به 29 تا 1 شهریور. تصمیمگیری برای زمان سفر بیشتر از چند روز زمان برد.
چهارشنبه ساعت یک بود که مسعود بهم زنگ زد و گفت برای شمال برنامه ریزی شده و من دوست دارم برم یانه؟ چون از قبلتر با مامان و سارا برای تعطیلات عید فطر برنامه ریخته بودیم که بریم جاده چالوس برای ناهار.
مسعود گفت اول به مامان زنگ بزنم چون قبلا با اونها هماهنگ کرده بودیم و اگر همه چی اوکی بود بهش خبر بدم.
از قبل برای مسافرت تعطیلات خرداد تصمیم گرفتیم ولی خوب چون عمه مولودی داشت بابا موافقت نکرد که چهارشنبه بریم و برای همین سفرمون موکول شد به پنجشنبه.