242.سی و نهمین ماهگرد حلقه هامون

امروز، یه ماهگرد عالی و آروم با نسیم خنک کولری که به خاطر نبودش دیشب رو تا صبح نخوابیدیم و یه خواب بعدازظهرانه بهاری...

ما همیشه باهمیم ...

[ جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۳۸ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

236. سی و هشتمین ماهگرد حلقه هامون

ماهگردهای 95 ...

الهی همگی خوش باشد و خرم.

اولین ماهگرد 95...

یک شب فوق العاده در کنار عزیزانم، شاد و آرام.

با سرور میلاد حضرت زهرا.

[ سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۵۰ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

227. سی و هفتمین ماهگرد حلقه هامون

این ماهگرد ماه تولدی را خیلی دوست دارم، هرچند روزهایش پرکار است اما زیباست و پر انرژی.

با بابا ناصر رفتیم پیش دکتر قاسمی، حالم خوب نیست.

اما خدا هست و من بهش شدیدا ایمان دارم.

بقیه همه وسیلن، ابزارن.

یکی هست که منو عاشقانه دوست داره و نمیزاره دلم بگیره.

خدایا...

[ دوشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۳۸ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

216. سی و ششمین ماهگرد حلقه هامون

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُ‌وا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِ‌هِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ‌ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

دهم بهمن فرا رسید، آئین نیک سده و سی و ششمین ماهگرد حلقه هامون.

صبح ساعت 5:30 بیدار شدی، منو بوسیدی و تبریک گفتی و بدرقه.

دومین تبریک از طرف شرکت بود با یک کارت تبریک زیبا و کارت هدیه.

و بعد هم مادر و مامان و بابا.


ادامه مطلب
[ سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۱۹ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

209. سی و پنجمین ماهگرد حلقه هامون

خاطره ساز امروزم فقط عکس‏های زیبای تو بود، چهره مهربانی که بین صورت من و مسعود خنده به لب داشت.

امروز تولد حضرت رسول بود، روزی که من و مسعود باهم پیمان بستیم.

امروزم بهانه شد برای دیدن صورت ماهت.

عزیز مهربان من.

چقدر دل تنگت شدم.

دنیا عجب رسم مسخره ای دارد...

آدمها می‏مانند تنها با خاطرات، با تصاویر و با یک بغل حسرت...

[ چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۵۷ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

203. سی و چهارمین ماهگرد حلقه‏ هامون

برنامه این ماهگرد رفتن به خانه مریم بود.

همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه گفتی به خانه برگردم.

در راه به همه چیز فکر میکردم.

شاید امروز از آن معدود روزها بود که از صبح هم با سارا، هم با بابا و هم با مامان صحبت کرده بودم.

صدای مامان ناراحت بود اما بهانه آورد که سرش درد میکند.

به خانه که رسیدم نگاه های تو ...

گفتی لباس بپوش عزیز حالش خوب نیست و من تا به تو نگاه کردم گریه کردی...

و من فهمیدم که حالا عزیزی هم ندارم.

وای خدای من...

چطور...


ادامه مطلب
[ چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۵ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

193. سی و سومین ماهگرد حلقه هامون

این ماهگرد هم سپری شد با یک شام عاشقانه دو نفره در همین حوالی...

[ يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۵۸ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

182. سی و دومین ماهگرد حلقه‏ هامون

امروز مهرگان بود، بیست و دومین ماهگرد حلقه‏هامون.
بابا و مامان از دیشب پیشمون بودن.
عصر که باباینا رفتن، خونه رو سرو سامونی دادیم و بعدهم به خاطر عید غدیر باتفاق مادر رفتیم خونه مادرجون مسعود که سید بود.
چون دیگه دیرشده بود و ساعت نزدیک 9، مسعود شام گرفت و شام هم پیش مادرجون و خاله و دایی بودیم.
[ يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۴۷ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

177. سی و یکمین ماهگرد حلقه‏ هامون

ماهگرد سی و یکم که رسید من در تب و تاب سفر کیش بودم، قبل از سفر دوبی مامان گفت که خاله لادن تصمیم داره همشونو برای سفر مهمون کنه اول هم قرار بود برن دوبی، ولی چون احمد و بابا نذاشتن، خاله لادنم به سفر کیش رضایت داد.

و قرار شد من بعد از مسافرت کارهای سفرشونو پیگیری کنم.

بعد از کلی بالا و پایین کردن آفر تورها و هتل‏ها در نهایت براشون جداگانه بلیط پرواز و هتل رو گرفتم و هرچقدر هم اصرار کردن که برای خودمم بگیرم قبول نکردم، چون دقیقا دو هفته دیگه ممیزی بود و یک دنیا کار و مرخصی گرفتن خیلی سخت بود.

امروز بالاخره به اصرار غزل دلو زدم به دریا و به مدیرم گفتم و ایشون هم موافقت کرد ولی قیمت هتل و بلیط خیلی بالا رفته بود، فعلا تا فردا منظر می‏مونم تا ببینم قسمت چی میشه.

البته چند دستی لباس آماده کردم تا فردا با خودم ببرم که اگر رفتنی شدم وسیله همراهم باشه.

تا فردا...

اینم هدیه من شد برای این ماهگرد:

مرسی...

[ سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۲۵ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

171. سی‏ امین ماهگرد حلقه هامون

دیشب ازت پرسیدم: امروز چندمه؟

واسه تولد آرمین سوال می‏کردم که یادمون نره تبریک بگیم.

گفتی دهم.

بعد پشتش سریع گفتی آخ آخ قسطامو ندادم.

همین طور که داشتم نگات می‏کردم خندیدی گفتی آهان راستی ماهگرد حلقه هامون هم مبارک.

خدایی خیلی باحالی... این قسطای تو تموم شه من تازه میفهمم زندگی یعنی چی، انقدر که به قسطا و تاریخ سررسیدشون فکر می‏کنی به هیچ چیز و هیچ‏کس فکر نمی‏کنی.

هر روز که می‏گذره بیشتر عاشقت میشم.

همسر مهربونم دوست دارم.

مرسی که به خاطر من تلاش می‏کنی.

مرسی که به دل من راه میای و خیلی از حد و مرزاتو تغییر میدی تا من خوشحال باشم. 

[ يكشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۲ ق.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]