287. پنجاه و دومین ماهگرد حلقه هامون
خرداد که می آید بهانه عاشقی هایمان چند برابر می شود.
خرداد نقطه آغازین حیات مشترک ماست.
خرداد که می آید بهانه عاشقی هایمان چند برابر می شود.
خرداد نقطه آغازین حیات مشترک ماست.
بالاخره اتاق پسرک جان با زحمت های مامانی و خاله سارا جمع و جور شد.
مامانی مریم مهربون علاوه بر زحمت تهیه سیسمونی، دوخت پارچه های گهواره و پرده های اتاق، بافتنی های زیبای سورنا رو هم آماده کرد.
به خواست مامان ساناز (البته به نوصیه دوستاش) قرار شد به عنوان جشن سیسمونی همه دور هم جمع شن، چون ماه رمضان نزدیک بود و ممکن بود خیلی از مهمانها برای روز جمعه سوم خردادماه پیشواز برن، قرار شد جشن سیسمونی گل پسرم در روز پنجشنبه برگزار بشه.
روز موعود فرا رسید و مهامانان غزیز ما با تشریف فرمایی شون ما رو حسابی خوشحال کردن و با هدیه های زیبایی که برای پسرنازم آورده بودن ما رو حسابی شرمنده کردن.
این ماهگردها هریک که می آیند مرا به معجزه زندگیم نزدیک و نزدیک تر میکنند.
دیگر شمارش ماه های آخرست...
سه ماهه دوم باردای آغاز شد و حال و هوای بد من، حالت تهوع و ... همچنان ادامه داشت.
تقریبا هفته ای یکبار اوضاع به حالت اورژانس درمی اومد و باید راهی بیمارستان می شدیم. اکثر روزهای هفته که حال خوبی نداشتم و روزهای تعطیل رو هم که پانسیون بودم خونه سارا.
از وقتی خدا تو فرشته ناز رو به من داده بود مدام به بابا مسعود اصرار میکردم که برای خرید سیسمونی بریم دوبی تا بتونیم چیزای اصل و خوشگل بخریم، هرچند همه چیز اینجا بود ولی راستش من خیلی به نمایندگی های اینجا اعتماد نداشتم، وقتی بابا مسعود و بابایی ناصر به طور جدی مخالفت کردن (بابا مسعود دیگه خوب یادگرفته بود چون خودش دلش نمی اومد منو ناراحت کنه و به من نه بگه با هرچیزی که مخالف بود یه جوری جلوی بابایی و مامانی و خاله سارا طرح مسئله می کرد و اینجوری زور تیم چند نفرشون بیشتر می شد و من تسلیم می شدم)، دست به دامن مامانی و خاله سارا شدم که خاله گفت غزل درس داره و نمی تونم برم، گزینه آخر انتخاب خاله شعله بود که مامانی رو برای مسافرت همراهی کنه، که مامان گفت چون زبان بلد نیستن براشون خیلی سخت میشه.
بهار پشت درب خانه در انتظار لحظه ها بود...
یکسال دیگر هم گذشت، خدا را هزاران هزار بار شکر، بخیر.
خانه جمع شد، اتاق پسرک جانم حال و هوایی گرفت، سفره هفت سین چیده شد و آماده شدیم برای آغاز سالی پرخیر و برکت ان شالله.
هفت سینم امسال مزین به زیباترین سین بود با نام زیبای مسافر بهشتیم، که لحظه شماری میکردم برای دیدن روی ماهش و روح ماهترش که سلول به سلول وجودش این روزها عجیب مرا به خدا پیوند میداد، به عظمتش، به شکوهش و به توانایی آفریدگارم.
برای این ماهگرد با بلیط اشتباهی که برای سینما گرفته بودیم همه روجمع کردیم و رفتیم سینما.
ساعات خوبی کنار عزیزانمون و به تماشای یک فیلم کمدی گذشت.
امشب به آقا پسرم هم حسابی خوش گدشت و از خندیدن من اونم حالش حسابی خوب بود.
الهی شکر.
امروز آخرین روز کاری سال 95 بود.
هرچند شنبه 28 اسفند هم روزکاری اعلام شده بود اما هیچ کدوم ازخانومها قصد رفتن به شرکت رو نداشتیم برای همین از دو سه رو قبل تر آخرین اخطارهارو درمورد برگزاری مراسم روز زن به واحد اداری دادیم.
کمیته رفاهی هم تصمیم گرفته بود چون ابتدای سال 95 یکبار مراسم روز زن برگزار کرده بود دیگه مراسمی برای دومین روز زن سال 95 نداشته باشیم.
امابا تلفن های من، الهام و ندا بالاخره انگار حرف ها به گوش مدیر عامل رسیدو ایشون هم بلافاصله دستور برگزاری مراسم روز زن رو داده بودن.
بله.....
الهی شکر....
33 سالگی هم بخیر و خوشی گذشت و ما قدم به دنیای 34 سالگی گذاشتیم.
از اوجایی که هر دو اسفندی هستیم میدونستم مطابق با سنوات گذشته، چهارشنبه سوری یه جشن تولد داریم.
این روزها زمان روی دور تند است انگار...
ماهگردهایمان چه زود میگذرند برای رسیدن به نقش تازه...
من چقدر شادم و سراسر ایمان، این روزها...
معجزه ای درمن به وقوع پیوسته ...
معجزه ای عاشقانه برای روزهای عاشقی...
امروز زیبا شروع شد با آغاز تو...
آمدی اسفندجان.
الهی آرام باشی، خوش خبر، شاد و پر از روزهای خوب.
نامت کل مردمان این سرزمین را به تکاپو دعوت میکند.
خیر بگذری ان شاالله
الهی آمین.