197. پایان کاری هفته
ادامه مطلب
راستش دیشب خیلی خجالت کشیدم.
مامان از لابه لای مدارک قدیمی بابابزرگ دیپلم مادربزرگشو پیدا کرده بود. یه سند با نگارش فوقالعاده که برای من خیلی جالب بود و البته بخشی از هویتم.
با خودم گفتم نگاه کن عزیزه خانوم چه سالی دیپلم داشته و حالا من بعد این همه سال فقط لیسانس دارم و شرمنده خودم شدم.
این دیپلم عزیزه خانوم سمیعی برای اینکه همیشه به یادگار حفظ بشه.
این هفته حسابی پرکار و لذت بخش بود.
اول از همه تقدیر ازمن به عنوان نماینده ورزش خانومها
و بعد هم آموزش تئوری کوهنوردی از ساعت 15 تا 19 روز چهارشنبه در شرکت.
این ماهگرد هم سپری شد با یک شام عاشقانه دو نفره در همین حوالی...
امروز هم دهمه، 10 آبان...
10آبان 88 ولی، مثل امروز، سرد و بارانی نبود...
خورشید بالای آسمون بود و ما امید داشتیم به بهبود تو
از صبح هرچی به بابا زنگ میزدیم میگفت هنوز نرسیده بیمارستان و من و سارا بیشتر ...
طرفای ظهر بود که احمد زنگ زد به من و گفت بریم بیمارستان بابابزرگ حالش خوب نیست.
من قبول کردم اما سارا از همون موقع فهمید که تو پرکشیدی...
قهرمان روزهای کودکیم، سفر به سلامت.
هنوزهم دلتنگت میشوم، دلتنگ مهربانیهایت.
عطر صلابتت بر همه آن روزها طعم شادی میداد.
هنوز هم یادآوری آخرین نگاه خسته و پر از اضطرابت، حال و هوای دلم را ابری میکند.
چه سخت گذشت روزهای خانه قدیمی بدون حضور تو...
چه سخت ...
آسوده باشی و آرام ای بهترینم.
این متن تو تلگرام برام اومد و از خوندش حس خوبی داشتم و دلم خواست اینجا ثبتش کنم.
با ارزش باش
با ارزش زندگی کن
برای خودت خطهایی داشته باش
روی بعضی چیزها
زیر بعضی چیزها
و دور بعضی چیزها
خط قرمزهایی
خط سبزهایی
و خطوطی، زرد
امروز همه ساعتهایش گذشت به تق تق نوشتن حروف روی صفحه گوشی...
پایانش اما...
خوش بود.
با گلهای زیبا و عاشقانه تو...
دوستت دارم عشقم.