47. دوشنبه 17 تیرماه اولین روز ماه عسل

خدایا من! چقدر زیباست.

وقتی با دستور خانم مهماندار کاور پنجره رو کنار زدیم منظره زیبایی از ابرا دیدم این ابرا با همه ابرایی که تا حالا دیده بودم فرق داشتن، همیشه وقتی کوچولو بودم و کارتون خرسای مهربونو می داد آرزو داشتم منم یه روز تو ابرا سر بخورم و حالا آرزوم داشت برآورده می شد. و من در تکه ایی از بهشت خدا بودم.

امروز حدود ساعت 11:30 به فرودگاه kl رسیدیم بعد از یک شب وحشتناک، مسعود به خاطر مشکلی که براش پیش اومده بود کل شبو نخوابید و انقدر تکون خورد و رفت و آمد کرد نذاشت منم بخوابم، انقدر حالم بد بود که احساس میکردم  یه گله مگس وحشی به مغزم حمله کردنو ویزویز میکنن.

بالاخره با همه سختیا پرواز نشست.


ادامه مطلب
[ دوشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۲، ۱۱:۱۵ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

46. ماه عسل

نمیدونم چی شد؟ چه طوری شد ولی بهرحال امام رضا طلبید و ما عزم سفر شدیم.

قصد سفر داشتیم اما نه خیلی مطمئن برای مالزی و نه به این زودیا اما چهارشنبه به عمو علی زنگ زدمو تا فهمیدم خاله نوزدهم بر میگرده ایران و عمو علیم تا برسه مالزی عازم استرالیاست، عزم  جزم کردم برای رفتن.

کلی سایتو آژانسو گشتیم و بعد از یک پنج شنبه بعدازظهره بد و لعنتی، بالاخره برای یکشنبه ساعت 11:20 شب با یه قیمت مناسب  بلیط کوالا گرفتیم.

شنبه بعد از اومدن از شرکت سارا و غزل اومدن کمکم و هم خریدامو کردم و هم یکم وسایلمو جمع کردم، بابا هم زحمت کشید و بلیطامونو از آژانس گرفت.

یکشنبه روز پرکاری بود، از صبح درگیر کارای بانکی بودم برای عوارض خروج از کشور و حواله دلار مسافرتی، از اونجا برگشتم تهران برای جلسه و بعد از اون هم رفتم خونه و تا بعد از ظهر مشغول جمع و جور کردن خونه و وسایل سفر بودم.

از خونه با سارا و غزل رفتیم سمت خونه بابا و از اونجا به اتفاق بابا و مامان اومدیم فرودگاه، امشب شب تولد غزل خانومم هست.

الان اینجا منتظریم تا گیت پرواز باز شه و ما ماه عسلمونو شروع کنیم.

 با و مامان هم با سارا و غزل رفتن خونشون، تا تولدو غزلو جشن بگیرن.

عشق خاله 120 ساله شی ان‏شاالله.

[ يكشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۲، ۱۰:۴۸ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

45. پنجمین ماهگرد حلقه‏هامون

رویای خیلی چیزا با حقیقت متفاوته.

مثل اینکه کل این هفته رو فکر می‏کردم این اولین ماهگردی که باهم تو خونه خودمونیم قطعا خیلی خوش می‏گذره ولی ...

خواستم بلیط سینما بگیرم دوباره ترسیدم مبادا مسعود برای سورپرایز کردنم برنامه ایی تدارک دیده باشه !!!!!!!! و برنامه ها تداخل پیدا کنه.

واسه همین ...

[ دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۲، ۰۸:۲۷ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

44. من و احساسات ناشناخته ‏ام

دیشب دوباره نمیدونم چم بود؟

دیگه تو دستشویی زدم زیر گریه، مسعود هرچی زد به درو گفت چی شده، چرا گریه میکنی، گفتم نمیدونم.

واقعا نمیدونما!

همش یه بغضی میشینه تو گلوم که میخواد خفم کنه و تا گریه نکنم آروم نمیشم.

همه میگن طبیعیه، بخاطر تغییر، بخاطر شرایط جدیده

ولی ...


ادامه مطلب
[ جمعه, ۷ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۰۰ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

43. سومین پاگشا

الان، این روزا به یه خواب عمیق و بی دغدغه نیاز دارم.
یه استراحت طولانی
یه جای ساکت
خودم و خودم
با بالش قدیمیم
بایک عالمه اکسیژن خالص
 
که روحمو تازه کنه
 

دلم یه جای سبز و رویایی میخواد
یه آسمون آبی آبی
 
یه دریای آبی آبی

یه زمان برای ریکاوری
برای دوباره نو شدن
برای دوباره ساناز شدن


ادامه مطلب
[ سه شنبه, ۴ تیر ۱۳۹۲، ۱۱:۱۱ ق.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

42. دومین پاگشا

خیلی برام جالبه.

اگه یه خونه 400 متری هم بود مطمئنم انقد کار نداشت.

ولی این خونه 70 متری ما قرار نیست جمع و جور شه.


ادامه مطلب
[ جمعه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۲، ۱۱:۴۵ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

41. اگر من اشتباهتم همیشه اشتباه کن

منو به دست من بکش به نام من گناه کن

اگر من اشتباهتم همیشه اشتباه کن

نگو به من گناه تو به پای من حساب نیست

که از تو آرزوی من به جز همین عذاب نیست

هنوز می پرستمت هنوز ماه من تویی

هنوز مومنم ببین تنها گناه من تویی

به ماه بوسه می زنم به کوه تکیه می کنم

به من نگاه کن ببین به عشق تو چه می کنم

[ سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۰۸ ب.ظ ] [ MasouD ]
[ ۰نظر ]

40. اولین پاگشا

روز چهارشنبه از سرکار رفتم خونه بابام.

سارا و غزل هم بودن.

یه استراحتی کردمو با سارا رفتیم خرید.

شب مسعود هم اومد و همه با هم شام خوردیم و مسعود بعد از شام برگشت خونه و من موندم.

بر اساس سنت خانوادگی ما هممون باید چهارشنبه و پنجشنبه اونجا باشیم که البته روز پنجشنبه بقیه دختر عموها و دختر عمه‏ها هم به جمع ما اضافه میشن و همه چند ساعتی دور همیم.


ادامه مطلب
[ جمعه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۲، ۰۸:۱۰ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

39.بعد از جشن عروسی(پارت 2)

روز سختی بود...

از صبح که رسیدم سرکار یکی یکی همکارای خوبم اومدن و خاطرات شب عروسیو مرور کردیم و از اون شب حرف زدیم.

خداروشکر همشون از مراسمم تعریف می‏کردن و می‏گفتن همه چیز خوب بوده. عصر که رسیدم خونه، که البته با اصرار من هم سرویسیها رضایت دادن که چون روز اوله نیم ساعت زودتر بریم حسابی خسته بودم.


ادامه مطلب
[ سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۳۰ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

38. بعد از جشن عروسی (پارت 1)

3 روز مرخصی تشویقی ازدواج که چه عرض کنم؟

ما که هیچی ازش نفهمیدیم.

روز شنبه ساعت 7 صبح بیدار شدم برای رفتن به آرایشگاه، وقتی مسعود رو صدا کردم گریه می‏کرد بخاطر بیدار شدن.

واقعا خسته کننده بود چشمای خودمم باز نمی‏شد.

بهرحال از خونه زدیم بیرون و همین که وارد خیابون پیروزی شدیم، آقا پلیسه گفت بزنید کنار.

کمربند نبسته بودیم.

هرچی مسعود توضیح داد که دیشب عروسیمون بوده، خسته بودم حواسم نبود تاثیری نداشت و یک قبض 15000 تومانی برامون صادر شد.

مسعود منو رسوند آرایشگاه و خودش برگشت خونه.

خانمی که من باهاش هماهنگ کرده بودم تا 45 دقیقه‏ایی هم که منتظرش بودم نیومد و من بیچاره به ناچار برگشتم خونه سارا.

ساعت 8:30 بود که زنگ خونه سارا زدم و وقتی مامان من رو از مانیتور دیده بود گفته بود وای باز ساناز اومد.

بالا که رفتم بابا می‏گفت کابوس می‏بینم یا خوده ساناز دوباره برگشته، غزلم غر می‏زد که مگه ما تو رو شوهر ندادیم باز چرا اومدی نمیذاری بخوابیم.

بعد از کلی جستجو شماره خانوم رو پیدا کردم و باهاش قرار گذاشتم و دوباره رفتم آرایشگاه و ساعت 3 برگشتم خونه. انقدر خوابم می اومد و خسته بودم که چشمام خود به خود بسته میشد. ناهارمو خوردم و خوابیدم و ساعت 4:30 با مادر و مریم و مسعود رفتیم سمت خونه سارا برای مراسم پاتختی.

مامان و سارا و خاله شعله کلی زحمت کشیده بودن و همه چیزو آماده کرده بودن.

مراسم پاتختی با حضور مهمونا از ساعت 6 شروع شد و تا 8 ادامه داشت دیگه تا مهمونا رفتنو من وسایلمو جمع و جور کردم و تا رفتیم خونه و شام خوردیم 12 شب بود.

صبح یکشنبه مسعود رفت بانک برای پرداخت قسطامون. منم تصمیم داشتم خونه رو جمع و جور کنم. ناهارو املت خوردیم و تا بعد از ظهر یکم از کارا انجام شد و بعدش هم آماده شدیم و رفتیم دنبال غزلو از اونجا هم خونه مامان و بابا، برای مادر زن سلام.

اول طبقه پایین یه سری به عزیز و نه نه زدیم و بعد هم رفتیم بالا.

مامان جونم قرمه سبزی درست کرده بود و انقدر خوشمزه شده بود و گشنم بود که یه عالمه غذا خوردم.

هدیه مامانو دادیم و ساعت 11 هم خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه.

12 که رسیدیم خونه مادر و مادرجون از مراسم ختم دایی مادر برگشته بودن و تازه رفتیم پایین و فیلم عروسیو از دوربین مادر دیدیم و دیگه فکر کنم ساعت 2 بود که خوابیدیم. صبح هم از اونجایی که عادت به 5 بیدار شدن دارم از ساعت 7 دیگه نتونستم بخوابم و بلند شدمو رفتم سروقت کارا.

خونه واقعا بهم ریخته وشلوغ بود. روز قبل از جهاز برون تایم زیادیو مشغول خرید بودم و سارا وشادی هرچیزیو که واقعا دیگه نمیدونستن چیه به کمد دیواری بالا انتقال داده بودن و حالا من همشونو ریخته بودم که جابه جا شون کنم.

تا ساعت 12 تونستم یه انضباط نسبی ایجاد کنم.

و همون حدودا خاله لادن و سارا و غزل اومدن.

قرار بود خاله از جهیزیه فیلم بگیره،فیلم گرفتن از آشپزخونه که تموم شد سارا مشغول تهیه ناهار شد و تا بعد از ظهر پروسه فیلمبرداری ادامه پیدا کرد و بعد از اونم خاله لادن و مسعود تابلو فرش، عکس 100*70 و یکی از عکسای 50*70 که برای اتاق خواب بود نصب کردن. مسعود شیشه مات کن خرید و خاله هم زحمت کشید و به شیشه های آشپزخونه زد.

خلاصه خاله جون با اینکه مهمونیم دعوت بود و فردا عازم شمال تا ساعت 9 خونه ما بودن.

بعد از رفتن خاله و سارا و غزل، مسعودو فرستادم تا برای مونا هدیه بگیره، آخه تولدش بود و خودمم رفتم حمام و دوش گرفتم.

مسعود که اومد با هم رفتیم پایین و شام اعضا و جوارح گوسفند ناکام میل شد.

بعد هم کیک و تولد و کادو بازی...

ساناز بیچاره چطور باید بعد از هفته ها کار و تلاش بدون هیچ استراحتی به کار برمی‏گشت؟

هرچند سخت بود ولی تو این چند روز همش احساس پوچی و بیهودگی می‏کردم و دلم میخواست زودتر برگردم سرکار.

و اما روز از نو روزی از نو ...

[ دوشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۲، ۰۹:۱۱ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]