255. تولد 13 سالگی عشق خاله

اول قرار بود اولین پنجشنبه بعد از سفر شمال تولد غزل خانوم برگزار شه که چون بابا تازه از بیمارستان مرخص شده بود و نیاز به استراحت بیشتری داشت موکول شد به این آخرین روز ماه.

من هم روز چهارشنه برای سینا بلیط گرفتم تا فرداشب بعد از تولد بریم سینما.

مراسم تولد غزل خانوم و شام به همت دامادان انجام شد و بعد از صرف دل و جگر رفتیم سمت خونه و مادر رو که از مراسم نامزدی اومده بود برداشتیم و همه راهی سینما شدیم.

کدها رو وارد کردیم و بلیط گرفتیم و بعد هم سرجاهامون نشستیم و تا فیلم شروع بشه به رفت و آمد صندلیها میخندیدیم و خاطرات دفعه پیش رو مرور میکدیم که هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که جماعتی بالای سر ما ایستادن و گفتن اینجا جای ماست. مامور کنترل بلیط هم وقتی بلیط های ما رو دید گفت اینا مال دیشبه چرا امشب اومدید و من ...

بله به همون تاریخ دیروز بلط گرفته بودم و ...

خلاصه سریع سالن رو ترک کردیم و البته شوکه و من و بابا و احمد رفتیم اتاق مدیریت و به دستور ایشون کنار ردیف ها برای ما صندلی گذاشتن و ستونی نشستیم و تا آخرفیلم کلی خدیدیم بیشتر از فیلم حالت ما خنده دار بود و من واقعا حس خوبی داشتم بخاطره این خاطره سازی...

و تولد سیزده سالگی غزل همیشه یادش میمونه با دسته گلی که خالش به آب داد...

[ پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۷ ق.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

254. روز بد

امروز .... بد بد
چقدر فاصله بین شادی و غم کوتاه است.
قلبم، روحم و جسمم همه به پرواز درآمد برای زود رسیدن.
و باز مثل همیشه پنهان کاری ...
خدایا...


ادامه مطلب
[ شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۱نظر ]

253. سفر شمال تابستان 95

طبق معمول بعد از کلی اصرار به مامان و بابا عازم شدیم اول قرار بود بریم سمت فومن تا سفر ناتمام عید رو تمام کنیم اما بعد به خاطر حال بابا و اینکه مادر هم قرار بود به ما بپیونده راهی جاده هراز شدیم و قرار شد تلفنی هماهنگی ویلای سال گذشته انجام شه.

ترافیک راه و تاخیر برنامه به خاطر نوعید زنعمو خسته کننده بود، البته چون تو راهی که نباید افتاده بودیم دیگه سعی کردیم بهمون خوش بگذره و از طبیعت زیبا و هوای عالی لذت ببریم. ناهار رو که به به سفارش من میرزا قاسمی بود کنار رودخونه خوردیم و بعد دوباره راهی شدیم.

ترافیک جاده تمومی نداشت و بالاخره ساعت ده شب رسیدیم بابلسر و خاله پروانه گفت که اول بریم و مادر رو برداریم و من چون از مهمان نوازی خاله و دایی خبر داشتم به مسعود گفتم اول جا بگیریم و بعد بریم چون میدونستم پامون که به ویلا برسه دیگه نمیزارن که بریم.

مامان و سارا و البته بابا و احمد هم چون تا حالا ندیده بودنشون معذب بودن بالاخره با اصرار خاله پروانه و اینکه دایی اومده سر میدون دنبالتون رفتیم به سمت خونه دایی رضا.

و موندگار شدیم ... البته انقدر همه مهربون و خونگرم بودن که به سرعت همه به هم جور شدن و مردا رفتن سراغ جوجه کباب و خانمها تدارک سفره شام.

شب اول عالی سپری شد و فردا صبح دوباره از ما اصرار برای رفتن و از میزبانان انکار و دیگه دایی قول گرفت تا روز آخر حرفی نزنم و اگرم خیلی ناراحتم خودم برم چون نمی ذاره بقیه بیان...

با مسعود، خاله و مادر و مامان  رفتیم سمت اسکله بابلسر و اونجا بلیط کشتی خریدیم برای بعدازظهر. خونه که رسیدیم بچه ها و احمد تو استخر مشغول آب بازی بودن و بعد از کلی آب بازی و خیس کردن همه بالاخره رضایت دادن و اومدن برای ناهار، بعد از خوردن ناهار سریع آماده شدیم تا به تایم کشتی برسیم.

کشتی سواری مثل همیشه عالی بود و عالی تر اینکه تولد غزل رو هم روی عرشه برگزار کردیم و به خاطر غزل تولد تولد پخش شد و غزلی ما حسابی ذوق کرد.

بعد از اون هم گشتی تو شهر و لب ساحل زدیم و چون دیگه هوا تاریک شده بود من نتونستم زیپ لاین سوارشم...

جمعه هم صبح زود بیدار شدیم و از جاده فیروزکوه راه افتادیم و جاده انقدر خلوت و خوب بود که ساعت 12:30 خونه بودیم.


[ شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۹ ق.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

252. سورپرایزمن من

دیگه حسابی سورپرایزمن شدی.
اولش یه کم دلم گرفت، جون ترحم دوست ندارم.
اما بعدش خیلی خوشحال شدم.
ممنونم به خاطر توجهت.
مرد مهربان من.







همینطوری، یهویی و بدون مناسبت...
[ سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۵ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

251. عاشقانه هایم تقدیم تو باد

خدا گر ز حکمت ببند دری...

ز رحمت گشاید در دیگری ...

من این روزها خیلی مضطرب و نگران بودم...

و امروز هم که ...

اما امشب هزاران بار خدا را شکر کردم.

به خاطر حضور تو

به خاطر همه مهربانی ها و صبوریهایت

به خاطر درک بی منتهایت 

اینکه تو باشی، اینکه من باشم و هر دو شش دانگ

بقیه چیزها خیلی مهم نیست...

دیر یا زود همه چیز درست می شود.

دوستت دارم همسر عزیزم.

[ شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۰۶ ق.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

250. چهل و یکمین ماهگرد حلقه هامون

امروز هم رسید...

چهل و یکمین ماهگرد...

امشب مهمان بودیم به ضیافت افطار آخرین پنجشنبه ماه مبارک رمضان و باز هم  آش رشته خیراتی پنجشنبه های مامان.

این هفته عمه هم حلوا پخت برای خیرات.

خودش که بود همه چیز باید سرموقع انجام میشد، 

همان طور که یادمان داده بودی همه چیز انجام شد.

هزینه تنور نان داغ برای سفره افطار روزه داران خیرات شب نوزدهم و بیست و یکم.

خیرات پنجشنبه های ماه رمضان، 

بوی نذری و خیرات هم  از خانه خودت بیرون رفت.

وای که چقدر دلم میگیرد بی تو...


ادامه مطلب
[ جمعه, ۱۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۹ ق.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

249. شب قدر

دیشب دلم کلا با تو بود...
آیه به آیه های جوشن کبیر را که میخواندم خاطرات تو و خانه قدیمی مثل فیلم از جلو چشمانم می گذشت...
آن موقع ها همیشه دعاهایت برای ناصر بود.
این روزها چظور...
بی تکرارترینم دلتنگت شدم...
اما چه کنم که دیدارمان به قیامت میسر خواهد شد...

ادامه مطلب
[ يكشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۴۵ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]