277.پدر بزرگ جان

مامان راست میگفت...
دوری و نزدیکی آدمها خیلی تفاوتی در علاقت به آنها ایجاد نمیکنه.

وقتی شنیدم پدربزرگ هم سفر کرده بی اختیار گریه کردم، شاید برای خودم هم جای تعجب داشت...
اما در یک لحظه تمام خاطراتی که از این مرد مرور کردم زیبا بود و هیچ نقطه تاریکی نداشت.
تعریف های همیشگی مامان، شیک پوشی همیشگی پدربزرگ، ادب و احترامی که داشت.
صدای مهربان، قلب مهربان و چشمانی که اغلب پر می شد به خاطر سالهای دوری...
مرد بزرگی بود  با گذشته ای شفاف ...
با وجدان آسوده به خاطر همه سالهایی که عاشقانه برای وطن زحمت کشیده بود و خدماتی ارزنده...
جایگاهت سبز باشد و خوش پدربزرگ جان.
و روحت غرق در آرمش و شادی.

[ پنجشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۱۸ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

249. شب قدر

دیشب دلم کلا با تو بود...
آیه به آیه های جوشن کبیر را که میخواندم خاطرات تو و خانه قدیمی مثل فیلم از جلو چشمانم می گذشت...
آن موقع ها همیشه دعاهایت برای ناصر بود.
این روزها چظور...
بی تکرارترینم دلتنگت شدم...
اما چه کنم که دیدارمان به قیامت میسر خواهد شد...

ادامه مطلب
[ يكشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۴۵ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

219.بهشت من

خدایا شکرت.

به خاطر همه لطفی که نو بزنگاه های زندگی به من داشتی، شکرت به خاطر همه توجه و مهربانیت به من.

شکرت که همیشه تو لحظات حساس چاره سازم میشی.

ازت ممنونم به خاطر این فرصت.


ادامه مطلب
[ پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۱۴ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

213. دلتنگی

دیشب هم مثل هرشب، سرم که روی بالش رفت دوباره صورت تو نمایان شد و چشمهام بارونی.
چشمامو بستم، آیه الکرسی خوندم و خواستم که امشب به خوابم بیای.
اما بازهم مهمان خوابم نشدی.
نمیتونم هیچ معیاری برای سنجش دلتنگیم پیداکنم.
تو که نیستی ...
حالا هفته ها میگذرند و سنگ صبور من میشه سنگی که پنجشنبه‏ها خودمو بهش میرسونم تا اشک بریزم و سبک بشم.
چشمهای بابا هم پنجشنبه که میرسه مدام ابریه.
چه روزهای سختیه روزهای بی تو.
پاهام دیگه به سمت خونه پدری و محل قدیمی شوق اومدن نداره.
به خونه قدیمی که میرسم قلبم سخت میشه، نفسهام ناآروم ، چون تو دیگه نیستی تا بگی دختر قشنگم اومد، تو دیگه نیستی تا صورت ماهت و موهای سپیدت و دستهای مهربونت تسکین خستگیهام باشه.
عزیز! خیلی دلم برات تنگ شده.
پاییز بد امسال!
پاییز نامهربان خدا!
کاش به عقب برمیگشت زمان و هنوز پاییزش نیامده بود که تو رفتنی شوی.
کاش تمام شود زودتر این سال لعنتی...
[ يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۲۸ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۱نظر ]

204. من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‏رود

ای ساربان آهسته رو کارام جانم می‏رود              وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‏رود.

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن            من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‏رود.

برف می‏بارد امروز، اما حتی سپیدی و سردی برف هم نمی‏تواند مرهمی بر دل داغ دیده‏ام باشد.

روزهای رفتن تو چه سخت می‏گذرد.

روزهای بی تو...
ناباورانه ترین حبر این روزهایم رفتن تو بود.
هنوز یک هفته هم از آخرین ملاقات ما نگذشته بود، هنوز عطر نفسهایت، سپیدی گیسوانت، شال به کمر بسته‏ات، طنین صدایت، مهربانی بی حدو حصرت برایم پویاست، چگونه رفتنت را باور کنم.


ادامه مطلب
[ يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۸ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

189. با ارزش زندگی کن

این متن تو تلگرام برام اومد و از خوندش حس خوبی داشتم و دلم خواست اینجا ثبتش کنم.

با ارزش باش

با ارزش زندگی کن

برای خودت خط‏هایی داشته باش

روی بعضی چیزها

زیر بعضی چیزها

و دور بعضی چیزها

خط قرمزهایی

خط سبزهایی

و خطوطی، زرد


ادامه مطلب
[ چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۵ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

179. روزهای ممیزی 94

خواهر که داشته باشی دنیا را داری با تمام آرامشش

خواهر که داشته باشی دنیا را داری با تمام مادیات و معنویاتش

خواهر که داشته باشی همه چیز و همه کس داری

سارای مهربونم مرسی، از خدا میخوام که بتونم زحمات و مهربونی‏های تو رو جبران کنم.


ادامه مطلب
[ يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۰ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

167. شبهای قدر

شبهای قدر امسال هم گذشت.

همه این شبها دعای اول و آخرم سلامت و عاقبت به خیری شما بود، فرشته‏ های زمینی من.

دعاگویتان بودم به پاس همه آنچه مرا آموختید، ارزش شبهای قدر را در همان کودکی‏ها آموختم.

آن شبها که تا سحر کنارت بیدار می‏ماندم تا خداوند برایمان بهترین‏ها را مقدر کند.

روزه داری را تو به من آموختی و آنچنان این اعتقاد در من آمیخته که گرمای 40 درجه تابستان و 3 ساعت در راه بودن هم سستم نمی‏کند برای روزه‏ خواری.

این شبها با خودم عهد بستم اگر فرزندی داشتم در تمام این ماه و این شبها آداب تربیتی نسل نو را کنار بگذارم و بیاموزمش ارزش ماه خدا را.

حس این شبهایم ...

عالی بود و تو از همیشه به من نزدیکتر بودی.

[ جمعه, ۱۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۴۸ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

133. روز خوب من

امروز بابا ناصر از بیمارستان مرخص شد.

به خاطر جلسه مرکز بهداشت، من و مسعود باهم از جلسه برگشتیم خونه و من طبق رسم هرهفته رفتم خونه پدری و قرار شد مسعود هم استراحتی بکنه و عصری بیاد.

خدایای خوبم ممنون، شکرت.

بابا حالش بهتره و اکوش خیلی بهتر از قبلی بود.

خدایا خودت میدونی...

به تو سپردمش...

[ چهارشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۴۵ ق.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

132. Parler à mon père

این روزها...

حالم سخت بد است...

فقط تو حالم را خوب میکنی...

سایه‏ی سرم، پدرم...

می‏خواهم با پدرم صحبت کنم. 


می خواهم گذر زمان را

برای یک لحظه فراموش کنم


یک آرامش بعد از یک دوران سخت
و به جایی بروم که قلبم مرا می برد


ادامه مطلب
[ يكشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۳، ۰۴:۲۴ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]