284.خاطرات سه ماهه دوم بارداری

سه ماهه دوم باردای آغاز شد و حال و هوای بد من، حالت تهوع و ... همچنان ادامه داشت.

تقریبا هفته ای یکبار اوضاع به حالت اورژانس درمی‏ اومد و باید راهی بیمارستان می شدیم. اکثر روزهای هفته که حال خوبی نداشتم و روزهای تعطیل رو هم که پانسیون بودم خونه سارا.

از وقتی خدا تو فرشته ناز رو به من داده بود مدام به بابا مسعود اصرار می‏کردم که برای خرید سیسمونی بریم دوبی تا بتونیم چیزای اصل و خوشگل بخریم، هرچند همه چیز اینجا بود ولی راستش من خیلی به نمایندگی های اینجا اعتماد نداشتم، وقتی بابا مسعود و بابایی ناصر به طور جدی مخالفت کردن (بابا مسعود دیگه خوب یادگرفته بود چون خودش دلش نمی اومد منو ناراحت کنه و به من نه بگه با هرچیزی که مخالف بود یه جوری جلوی بابایی و مامانی و خاله سارا طرح مسئله می کرد و اینجوری زور تیم چند نفرشون بیشتر می شد و من تسلیم می شدم)، دست به دامن مامانی و خاله سارا شدم که خاله گفت غزل درس داره و نمی تونم برم، گزینه آخر انتخاب خاله شعله بود که مامانی رو برای مسافرت همراهی کنه، که مامان گفت چون زبان بلد نیستن براشون خیلی سخت میشه.


ادامه مطلب
[ چهارشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۵۸ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

283.نوروز 96

بهار پشت درب خانه در انتظار لحظه ها بود...

یکسال دیگر هم گذشت، خدا را هزاران هزار بار شکر، بخیر.

خانه جمع شد، اتاق پسرک جانم حال و هوایی گرفت، سفره هفت سین چیده شد و آماده شدیم برای آغاز سالی پرخیر و برکت ان شالله.

هفت سینم امسال مزین به زیباترین سین بود با نام زیبای مسافر بهشتیم، که لحظه شماری میکردم برای دیدن روی ماهش و روح ماهترش که سلول به سلول وجودش این روزها عجیب مرا به خدا پیوند میداد، به عظمتش، به شکوهش و به توانایی آفریدگارم.





ادامه مطلب
[ سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۰۳ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

282. پنجاهمین ماهگرد حلقه هامون

برای این ماهگرد با بلیط اشتباهی که برای سینما گرفته بودیم همه روجمع کردیم و رفتیم سینما.

ساعات خوبی کنار عزیزانمون و به تماشای یک فیلم کمدی گذشت.

امشب به آقا پسرم هم حسابی خوش گدشت و از خندیدن من اونم حالش حسابی خوب بود.

الهی شکر.

[ پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۸ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]