39.بعد از جشن عروسی(پارت 2)

روز سختی بود...

از صبح که رسیدم سرکار یکی یکی همکارای خوبم اومدن و خاطرات شب عروسیو مرور کردیم و از اون شب حرف زدیم.

خداروشکر همشون از مراسمم تعریف می‏کردن و می‏گفتن همه چیز خوب بوده. عصر که رسیدم خونه، که البته با اصرار من هم سرویسیها رضایت دادن که چون روز اوله نیم ساعت زودتر بریم حسابی خسته بودم.


ادامه مطلب
[ سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۳۰ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

38. بعد از جشن عروسی (پارت 1)

3 روز مرخصی تشویقی ازدواج که چه عرض کنم؟

ما که هیچی ازش نفهمیدیم.

روز شنبه ساعت 7 صبح بیدار شدم برای رفتن به آرایشگاه، وقتی مسعود رو صدا کردم گریه می‏کرد بخاطر بیدار شدن.

واقعا خسته کننده بود چشمای خودمم باز نمی‏شد.

بهرحال از خونه زدیم بیرون و همین که وارد خیابون پیروزی شدیم، آقا پلیسه گفت بزنید کنار.

کمربند نبسته بودیم.

هرچی مسعود توضیح داد که دیشب عروسیمون بوده، خسته بودم حواسم نبود تاثیری نداشت و یک قبض 15000 تومانی برامون صادر شد.

مسعود منو رسوند آرایشگاه و خودش برگشت خونه.

خانمی که من باهاش هماهنگ کرده بودم تا 45 دقیقه‏ایی هم که منتظرش بودم نیومد و من بیچاره به ناچار برگشتم خونه سارا.

ساعت 8:30 بود که زنگ خونه سارا زدم و وقتی مامان من رو از مانیتور دیده بود گفته بود وای باز ساناز اومد.

بالا که رفتم بابا می‏گفت کابوس می‏بینم یا خوده ساناز دوباره برگشته، غزلم غر می‏زد که مگه ما تو رو شوهر ندادیم باز چرا اومدی نمیذاری بخوابیم.

بعد از کلی جستجو شماره خانوم رو پیدا کردم و باهاش قرار گذاشتم و دوباره رفتم آرایشگاه و ساعت 3 برگشتم خونه. انقدر خوابم می اومد و خسته بودم که چشمام خود به خود بسته میشد. ناهارمو خوردم و خوابیدم و ساعت 4:30 با مادر و مریم و مسعود رفتیم سمت خونه سارا برای مراسم پاتختی.

مامان و سارا و خاله شعله کلی زحمت کشیده بودن و همه چیزو آماده کرده بودن.

مراسم پاتختی با حضور مهمونا از ساعت 6 شروع شد و تا 8 ادامه داشت دیگه تا مهمونا رفتنو من وسایلمو جمع و جور کردم و تا رفتیم خونه و شام خوردیم 12 شب بود.

صبح یکشنبه مسعود رفت بانک برای پرداخت قسطامون. منم تصمیم داشتم خونه رو جمع و جور کنم. ناهارو املت خوردیم و تا بعد از ظهر یکم از کارا انجام شد و بعدش هم آماده شدیم و رفتیم دنبال غزلو از اونجا هم خونه مامان و بابا، برای مادر زن سلام.

اول طبقه پایین یه سری به عزیز و نه نه زدیم و بعد هم رفتیم بالا.

مامان جونم قرمه سبزی درست کرده بود و انقدر خوشمزه شده بود و گشنم بود که یه عالمه غذا خوردم.

هدیه مامانو دادیم و ساعت 11 هم خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه.

12 که رسیدیم خونه مادر و مادرجون از مراسم ختم دایی مادر برگشته بودن و تازه رفتیم پایین و فیلم عروسیو از دوربین مادر دیدیم و دیگه فکر کنم ساعت 2 بود که خوابیدیم. صبح هم از اونجایی که عادت به 5 بیدار شدن دارم از ساعت 7 دیگه نتونستم بخوابم و بلند شدمو رفتم سروقت کارا.

خونه واقعا بهم ریخته وشلوغ بود. روز قبل از جهاز برون تایم زیادیو مشغول خرید بودم و سارا وشادی هرچیزیو که واقعا دیگه نمیدونستن چیه به کمد دیواری بالا انتقال داده بودن و حالا من همشونو ریخته بودم که جابه جا شون کنم.

تا ساعت 12 تونستم یه انضباط نسبی ایجاد کنم.

و همون حدودا خاله لادن و سارا و غزل اومدن.

قرار بود خاله از جهیزیه فیلم بگیره،فیلم گرفتن از آشپزخونه که تموم شد سارا مشغول تهیه ناهار شد و تا بعد از ظهر پروسه فیلمبرداری ادامه پیدا کرد و بعد از اونم خاله لادن و مسعود تابلو فرش، عکس 100*70 و یکی از عکسای 50*70 که برای اتاق خواب بود نصب کردن. مسعود شیشه مات کن خرید و خاله هم زحمت کشید و به شیشه های آشپزخونه زد.

خلاصه خاله جون با اینکه مهمونیم دعوت بود و فردا عازم شمال تا ساعت 9 خونه ما بودن.

بعد از رفتن خاله و سارا و غزل، مسعودو فرستادم تا برای مونا هدیه بگیره، آخه تولدش بود و خودمم رفتم حمام و دوش گرفتم.

مسعود که اومد با هم رفتیم پایین و شام اعضا و جوارح گوسفند ناکام میل شد.

بعد هم کیک و تولد و کادو بازی...

ساناز بیچاره چطور باید بعد از هفته ها کار و تلاش بدون هیچ استراحتی به کار برمی‏گشت؟

هرچند سخت بود ولی تو این چند روز همش احساس پوچی و بیهودگی می‏کردم و دلم میخواست زودتر برگردم سرکار.

و اما روز از نو روزی از نو ...

[ دوشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۲، ۰۹:۱۱ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

37. جشن عروسی (پارت 2)

صبح، ساعت یک ربع شش مادر و مسعود با شیرینی اومدن خونه سارا دنبال من.

احمد نون تازه و خامه خرید و بعد از خوردن یک صبحانه مفصل، به سمت آرایشگاه راه افتادیم.

مامان و سارا هم نیم ساعت بعد اومدن و بالاخره من ساعت 11 آماده آماده بودم. نمیدونم عالی بودم یا نه. اما از همه چیز راضی بودم و هیچ حس بدی نمیتونست اون روز اذیتم کنه.


ادامه مطلب
[ دوشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۲، ۰۸:۳۵ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

35.جشن عروسی (پارت 1)

آخی، یه نفس راحت کشیدم، بعد از کلی بدو بدو و استرس.

امروز که می‏نویسم همه چیز آرومه، همه چیز به بهترین نحو ممکن و بخیر و خوشی سپری شد.

من عروس شدم و لباس سپید عروسی تن کردم و با همسرم در جشنی با همه عزیزانی که دوستشون داشتیم شادی کردیم.


ادامه مطلب
[ دوشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۲۰ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

34. لباس عروس زیبای من

مامان خوبم

مامان عزیزم

میدونم، می‏فهمم خیلی برات سخت بود، خیلی مسئولیت سنگینی بود.

اما نمیدونی چقدر برام لذت بخشه که مهمترین لباس زندگیم با دستای تو دوخته بشه.

نمیدونی چقدر لذت بخشه که وقتی عکسای عروسی و فیلمم میبینم با هر نگاهی که به اون شب می‏اندازم مهر تو برام یادآوری شه.

مامانم زیباترین لباسو برام دوختی.

من تو لباسی که با دستای مهربون تو دوخته شده زیباترین عروس دنیا هستم.

 

[ دوشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۲، ۰۶:۰۰ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

33. جشن جهاز برون

با اینکه ما‏ها از خرید وسایل و چیدن خونه می‏گذشت اما برام خیلی جالب بود که نه خونه جمع می‏شد و نه خریدها تمام.

تا آخرین لحظه‏های روز جهاز برون هم من مشغول خرید بودم.


ادامه مطلب
[ شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۵۰ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

25. خرید آینه و شمعدان

باز هم من و تو

با هم

دست در دست هم

سهم دیگری برای زندگی مشترک ساختیم.

سالها خواهد گذشت

و من و تو

با هم

و در کنار هم

چهره روزهای پیری را

در آینه بختمان

خواهیم دید.

[ يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۹:۴۱ ق.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]

3. خرید عروسی

خوشبختی!

نمی دونم باید چطور تعریفش کنم؟

آدما وقتی خوشبختن که قدر چیزهایی رو که دارن بدونن.

اون وقتی که خدارو به خاطر بالاترین نعمت و لطفش که سلامتیه سپاس بزارن، به داشته‏ هاشون شاکر باشن و بدونن تو نداشته‏ هاشون خیرو صلاحی بوده.

من و تو روزهای سخت و شیرین زندگیمونو می‏گذرونیم. 


ادامه مطلب
[ چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۱، ۱۱:۰۳ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰نظر ]