44. من و احساسات ناشناخته ‏ام

دیشب دوباره نمیدونم چم بود؟

دیگه تو دستشویی زدم زیر گریه، مسعود هرچی زد به درو گفت چی شده، چرا گریه میکنی، گفتم نمیدونم.

واقعا نمیدونما!

همش یه بغضی میشینه تو گلوم که میخواد خفم کنه و تا گریه نکنم آروم نمیشم.

همه میگن طبیعیه، بخاطر تغییر، بخاطر شرایط جدیده

ولی ...

من یه حس عذاب وجدان دارم.

یاد اون روزایی میافتم که از سرکار که خونه می‏رسیدم، بابا چایی برام می‏ آورد، سفره رو مامان می انداخت و جمع می‏ کرد.

همه کارامو انجام می دادن مخصوصا بابا و من تازه کلی غر می‏زدم.

ولی حالا ...

دلم برای مامان و بابا و خونمون دقیقه به دقیقه تنگ میشه.

دلم می‏خواست پیشم بودن.

کنارم بودن، نزدیکم بودن.

اون موقع حتما کنار اومدن با شرایط جدید برام خیلی راحتتر بود.

 


ادامه مطلب

[ جمعه, ۷ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۰۰ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰ ]

بخش نظرات اين مطلب
هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی