206. روزهای سخت بی تو

این روزها حوصله خودم را هم ندارم، حامد را هم بدرقه خانه دامادی کردیم.

روزهای شادی که در انتظارش بودیم هم، به حسرت و اندوه گذشت و هنوز هم لباس آماده عزیز برای عروسی حامد ...

این روزهایم همه با حسرت است و ترس

حسرت آغوش دوباره عزیز، ترس از لحظه تنهایی عزیز...

دیوانه شده‏ام.

روزها فقط برایم میگذرند، مرتب از خودم می‏پرسم من خوب بودم، از من راضی بود.

چیزی نگفتم که رنجیده از من رفته باشد...

عمه میگفت آخرین پنجشنبه که پیشش بوده  عزیز از محبت من میگفته و اینکه، من طوری محبت میکنم که با همه فرق دارد.

دلم یک گنبد طلایی می‏خواهد و یک گوشه دنج برای ساعتها گریه کردن و آرام شدن.

شاید هم تلی خاک برای ساعت ها درد و دل با تو.

[ يكشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۲ ب.ظ ] [ sAnAz ]
[ ۰ ]

بخش نظرات اين مطلب
هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی